نگاهم رو به دستهی صندلی دوختم، تمام مدتی که اونجا نشسته بودم داشتم روی کاری که سیما جون ازم خواسته بود تمرکز میکردم و آروم آروم خطوطی منظم و با هدف کنار هم میکشیدم.
باید تا سه روزه دیگه این طرح جدید رو تحویلش میدادم، توی این مدت فهمیده بودم که نباید عجول باشم و با فکر و با دقت همهی حواس و انرژیم رو بزارم برای کاری که میخوام بکنم.
یادمه اولین باری که استاد مظاهری منو فرستاد دنبال بهترین شاگردش، میخواست منو با اون اشنا کنه، اولش دلیلش نفهمیدم، استاد راه پیشرفت رو برام باز کرد، لطف بزرگی بهم کرد و سیماجون کسی که تا اخر عمرم مدیونشم.
توی فکر بودم که یه دفعه سایهای بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کردم.
منشی با پوزخنده کجی که گوشهی لبش نشسته بود نگاهش رو بین چشمهام چرخاند و با لحن تمسخرآمیزی توی صورتم توپید:
- مثل اینکه با سماجتت بلاخره این کار رو گرفتی، اما زیاد خوشحال نباش، کاره شاقی نکردی.
با چنان سرعتی از ذوق بلند شدم که تمام وسایلم که روی پام بودند روی زمین افتادند.
بیخیال وسایل با لبخنده گشادی که روی لبم نشسته بود، گفتم:
-ممنونم، همهی سعیام رو میکنم.
عصبی به صورتم خیره شد و با همون پوزخندش به وسایلم اشاره کرد و زیر لب گفت:
- دست و پاچلفتی.
#کپیممنوع⛔
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پارت۴۹
توی اتوبوس نگاهم به جادهی سفید رنگی بود گهگاهی درختهای لختی که برف روی شاخ و برگشون سنگینی میکرد از جلوی دیدم رد میشدند خیره بودم، برف تازه همهجا رو پوشانده بود، فقط وسط جادهها جای رد لاستیک ماشینا که برفش آب شده بود توی ذوق میزد.
مثل هر روز، صبح خیلی زود بیرون زده بودم، تا به کارام برسم.
آهنگه غمگینه همیشگی رو باهندزفری گوش میدادم. که غم دلم رو فریاد میزد.
منو احساسه غریبم باهمیم تویه یه جاده
نمیدونم که دلم، چجوری دل به تو داده
میدونی من چی کشیدم میدونی بیتومریضم
اخه تا کی باشه این حس عشقم تویی عزیزم
بزار دستهات رو بگیرم توی این قفس اسیرم
اگرتو با من نباشی تنهایی بیتو میمیرم
اگه میشنوی صدامو هر نفس از تو میخونم
میخونم تا بدونی بیتو تنهایی موندم
بغضی که توی این هشت سال توی گلوم نشسته بود بدجوری اذیتم میکرد.
بعد از این هشت سال باز هم ته دلم برای عشقم میلرزید، بعد اون همه قولایی که با کوچکترین اتفاقی شکسته بودن و عشقی که راحت خردم کرده بود و منو مثل یه تیکه اشغال دور انداخته بود، بازم ته وجودم عشق رو احساس میکردم.
چانهام لرزید، نمیدونم این حسی رو که به قلبم زنجیر شده بود رو چیکار کنم؟!
چشمهام میل شدیدی به گریه داشت، به زور دندانهایم رو روی هم فشار میدادم و پشت سرهم نفسهای عمیقی میکشیدم تا مثل همیشه بغضم رو پس بزنم.
دستی گوشهی چشمم کشیدم تا اشکم سرازیر نشه، دوست نداشتم باعث جلب توجه مسافرای توی واحد بشم.
با ایستادن اتوبوس توی ایستگاه مسافران یکی یکی پیاده میشدندو مسافرای جدید سوار میشدند.
نگاهم از شیشه فقط به بیرون بود، که با صدای جیغ بچهای نگاهم به طرف مسافرا چرخید و روی مادر و بچهای گره خورد، که سر پا ایستاده بودند.
خیلی راه مونده بود، اما این دل رحمی من باز گل کرده بود.
بیحرف بلند شدم و میلهی وسط واحد رو گرفتم، سردی میله لرزی مثل برق بهم وصل کرد و زود از تنم بیرون رفت.
اون یکی دستم رو توی جیبه نچندان گرمه کاپشنم فرو بردم، نگاهم به کفشهای اسپورت مشکی رنگو رو رفته و کهنهام افتاد، خیلی وقت بود که میخواستم کفش نو بگیرم، اما هر بار یه اتفاقی میافتاد و کل پولم خرج میشد.
سرما به استخوانم نفوذ کرده بود، بیاراده سرجام جابه جا میشدم.
با هر بار باز شدن در موجی از سرمای شدیدی وارد میشد، سعی می کردم حواسم رو با گوش دادن به آهنگ پرت کنم.
بنویس پاکت سیگار شبو تنهایی، بنویس در بهدری، بنویس رسوایی
بنویس مستی هرشب بنویس شیدایی بخوان عشق, بخوان عشق
ببار چشم بیسو جسم بیروح عشقه تو کو، ببین به رنگه رفته از بر و رو، عشقه تو کو
هر کی با زخم زبوناش این دلو بد سوزوند، طعنههای آدما قلب منو میلرزوند.
آی تویی که ادعات یه شهرو نابود میکرد، ببین این عاشق بیادعا رو حرفش موند.
**
اشک توی چشمم حلقه بسته بود، باخودم گفتم:
- بیشتر از طعنهی ادما این دلتنگی منو از درآورده.
سرم رو انداختم پایین تا کسی با دیدن برق اشکم بهم ترحم نکنه، یابرداشت اشتباه نکنه و یه سود جو بخواد اذیتم کنه.
با ایستادن واحد توی ایستگاه مورد نظر، کوله پشتیم رو روی شانهام جابه جا کردم و پیاده شدم.
همه جا یخ بسته بود و لیز بود، نفسهام مثل دود غلیظ سیگار بود که توی هوا پخش میشد، بعد این همه سال به این سرما عادت نکرده بودم.
دستهای قرمز شدهام رو توی جیبم فرو برده بودم، ولی نمیدونستم دماغم یخ بسته بود، چکارکنم؟
دونههای برف روی پلکم می نشست ولی از سرمای شدید جرات بیرون آوردن دستهایم رو نداشتم.
بعد از کلی پیاده روی جلوی ساختمان بزرگی که این هفته اومده بودم ایستادم ، حتی رئیس شرکت رو هم ندیده بودم، سیما جون هم گفته بود که به هر کسی کار نمیده، رئیسش از بهترین دانشگاه امریکا مدرک گرفته بود و یه آدم موفق توی این زمینهست، باید برای پیشرفتم تلاش می کردم، مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم سر به زیر و به آرومی رد شدم.
نگاهم برای ثانیهای به نگاه منشی بداخلاق گره خورد، با لبخنده تلخ همیشگی، به سمت صندلی توی سالن رفتم و همانجا نشستم.
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یادت باشد
مشکلات هم مثل همه چیز
تاریخ انقضا دارند
پس هر زمان
عرصه برایت تنگ شد
این جمله را با خودت تکرار کن
این نیز بگذرد ...
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#ادامهپارت48
میدونه اگه بزنم به سیم اخر چقدر بد میشه الان میخوام ببینم چیزی بارشه یا نه، فقط هیکل گنده کرده، با اون نوچههای پخمهاش خیال کرده جزء شیرها حساب شده؟!!
سراسیمه و با نفرت دستهاش رو پس زدم و با تمام توانم ازش فاصله گرفتم، بدون نگاه کردن به پشت سرم به سلولم رفتم و پتویی روی سرم کشیدم و از این همه خواری زار زدم.
روز بعد به اصرار فرشته به حیاط رفتم، آزیتا رو دیدم که چشمش به من بود، نگاهم به دستش گره خورد که تا مچ باند پیچی بود.
نگاهم چرخید روی هانا که تنها و با ابهت درحالیکه دستاهاش توی جیبش بود همه رو زیر نظر داشت.
از اینکه طوریش نشده بودخوشحال شدم، برخلافه اخلاقش، دلش سیاه نبود.
چشممو بستم، توی خیالم چشمهای ابی روشن سمیر جلوی چشمام نقش بستن.
از وقتی دوازده سالم بود، عمو گردنبندی رو که اسم سمیر روش حک شده بود رو به گردنم انداخته بود و به همه گفته بود که پروا عروسمه.
سمیرهمیشه تنها انتخابه درسته دلم بود.
لبخنده تلخی روی لبای خشکم نشست و با خودم زمزمه کردم:
-اینجا برای عشقم ته خطه.
#کپیممنوع⛔
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پارت48
موقعه ایی که چشم باز کردم همه جا تاریک بود، وقتی که می خواستم بلند شم، یه دفعه درده وحشتناکی سمت چپ سرم نفسم رو بند اورده بود، دستم بیاختیار روی سرم نشست چیزی دور سرم بسته شده بود، یادم امد سرم به چیزی بر خورد کرده بود.
بعده دو روز که توی تختم بودم به زور با فرشته و ماهی برای هوا خوری به حیاط رفتم.
جایی خیلی بهتر از جای قبلی بود، حداقل ترس از دستمالی شدن نداشتم، دیگه یه جورایی همه از هانا میترسیدند و به سلول ما نزدیک نمیشدند.
توی حیاط با دیدنش لرز به تنم نشست متوجهی من نشده بود، منم از پشت سر یواشکی بهشون نگاه می کردم مثل لاتا، و با حالت پسرانه سینه جلو راه می رفتند.
-به دور شدن انها خیره بودم که دستی روی شانه ام نشست نگاهم چرخید توی صورت سبزه و چشمای قهوه ایی روشن نسیم،نگامون باهم گره خورد، صورت معمولیای داشت،زود جوش و خودمانی بود.
نسیم عصبی میگوید:
- از این نسانس اصلا خوشم نمیاد فکرمیکنه عقله کله.
فرشته اروم میگوید:
- بیخی بابا... کارشون فقط ضد حاله.
ماهی:
- اینا فکر کردن چون با دو تا غلچماق دست به یکی شدن ادم شدنه برای ما.
ابه دهنش رو تف کرد بیرون،ماهی دستش رو توی هوا تکان داد:
- بوی گنده دهنشون و عرقشون چسبیده به اینجا.. اَح اح اح، دل و روده ام زیر و رو شد.
از لحن وحرکت با مزه اش به خنده افتادیم.
بعداز چند روز لبخندی بدون توجه به غصههای دلم، روی لبم نشست.
توی محوطهی زندان زنا چندنفری باهم قدم میزدند، بعضی روی نیمکت نشسته بودن وبعضی هاشون هم ایستاده به دیوار تکیه داده بودند.
کنار ابخوری ایستاده بودیم، که صدای داد و فریادی شنیدیم.
ماهی با هیجان میگوید:
- اخ جون بزن بزنه..
اون طرف حیاط شلوغ شده بود، همه دور انها حلقه زده بودند ،اما من علاقهای نداشتم.
سرم پایین بود وبا سنگ ریزهای زیر کفشم بازی میکردم، که دستی جلوی دهنم نشست و من رو دنبال خودش میکشید.
چشمهام گشاد شده بودن و ازترس میلرزیدم، هر چی مقاومت میکردم بیفایده بود، من رو از پشت میکشید.
- امــم...
به دستهایی که جلوی دهنم بود چنگ می زدم، ولی دریغ از یه ذره عکس العمل،خودم رو توی دستشویی دیدم.
از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم، عرقه روی پیشانیم سر خورد کنار گوشم.
دستش هنوز جلوی دهنم بود،از پشت منو محکم گرفته بود، کناره گوشم اروم لب زد:
-بدجور دلم برات لک زده بود.
از شنیدن صدای نحسش قبضه روح شدم و خیلی دست و پا میزدم، که در همین حال ضربهای به در خورد، صدای عصبی هانا رو شنیدم:
- اهای اشغال این در رو وا کن همه میدونند که نباید از صد فرسخی سلول ما رد بشن اما تو انگار خیلی دل و جرات داری.
صدای پوزخنده این دوجنسه رو شنیدم، که ضربهی دوم هم به در خورد، دستش که شل شد با تمام قدرتم جیغ کشیدم:
- کمکم کن تو رو خدا...
در همین حال لگدی به پهلوم زد.
که نفسم رفت، صورتم از درد کبود شده بود نفسم بالا نمیاومد.
اون دوجنسه غرید:
- این مال منه حقه دخالت نداری، این دفعه مثل دفعه ی قبل نیست که راحت بگذرم، من از این خوشگله خوشم اومده ،تنه بلوریش اتیش زده به جونم ،ایندفعه رو ندید بگیر پاداشه تپلی برات میارم.
در همین حال لگده محکمتری به در زد و در با شدت تمام باز شد، هانا خشمگین با حالت خاصی به چهار چوب در تکیه داد، هانا ناخنش رو توی گوشش برد و کمی توی گوشش چرخاند، ناخنش رو جلوی چشمش گرفت و نگاهی بهش کرد و با خونسردی گفت:
- زر مفت نزن گل بگیر، بهت گفتم با هم سلولیهای من اگر به میل خودشون با تو باشند مانعی نیست، اما تو وقتی اینطوری غلط زیادی میکنی وخفت گیری و دست درازی میکنی دونه دونه انگشتهاتو میچینم تا درس عبرت بگیری که با یه تکیه اشغال طرف نیستی.
اما تو خودت رو دست بالا گرفتی و برای منی که چیزی برای از دست دادن ندارم کرکری میخونی، از جنمت خوش میاد اما حیف ناچیزتر از اینهایی.
رو به من خشن توپید:
-بروبر به چی نگاه می کنی؟ از دست و پا چلفتی ها اصلا خوشم نمیاد، تن لشتو جمع کن و ببر با این شجاع و غول تشن کار دارم.
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میدونه اگه بزنم به سیم اخر چقدر بد میشه الان میخوام ببینم چیزی بارشه یا نه، فقط هیکل گنده کرده، با اون نوچههای پخمهاش خیال کرده جزء شیرها حساب شده؟!!
سراسیمه و با نفرت دستهاش رو پس زدم و با تمام توانم ازش فاصله گرفتم، بدون نگاه کردن به پشت سرم به سلولم رفتم و پتویی روی سرم کشیدم و از این همه خواری زار زدم.
روز بعد به اصرار فرشته به حیاط رفتم، آزیتا رو دیدم که چشمش به من بود، نگاهم به دستش گره خورد که تا مچ باند پیچی بود.
نگاهم چرخید روی هانا که تنها و با ابهت درحالیکه دستاهاش توی جیبش بود همه رو زیر نظر داشت.
از اینکه طوریش نشده بودخوشحال شدم، برخلافه اخلاقش، دلش سیاه نبود.
چشممو بستم، توی خیالم چشمهای ابی روشن سمیر جلوی چشمام نقش بستن.
از وقتی دوازده سالم بود، عمو گردنبندی رو که اسم سمیر روش حک شده بود رو به گردنم انداخته بود و به همه گفته بود که پروا عروسمه.
سمیرهمیشه تنها انتخابه درسته دلم بود.
لبخنده تلخی روی لبای خشکم نشست و با خودم زمزمه کردم:
-اینجا برای عشقم ته خطه.
#کپیممنوع⛔
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA