#پارت62
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و سینهی نرم کسی، بوی عطر ملایمش توی ریههام پیچید و ضربان تند قلبش که به شدت میکوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصهی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و میلرزید غرید:
- اگه الان مردی گوه چند دقیقه قبلت رو بخور.
بازوی محسن رو کشیدم و آروم گفتم:
- چیزی نشده بیا بریم.
اون پسره قدمی جلو گذاشت و با حالت چندشی سرتاپام رو کاوید و با پوز خندی رو به من گفت:
- بخاطر این گدا گشنه خونت رو به جوش نیار.
محسن که آتیشی بود و صدای کوبش قلبش رو از این فاصله هم میشنیدم، بازوش رو از بین دستم کشید و با لگد ضربه ای توی شکم اون پسره کوبید، که به دوستاش برخورد کرد و به زور به کمک دوتا پسر دیگه سرپا ایستاد.
پسره چنان عصبی شده بود که به سمت محسن یورش آورد و من مثل برق پریدم وسط و خودم رو حایل کردم و دستم رو روی سینه محسن گذاشتم و با نفرت توی صورت اون پسره خیره شدم و باتمام قدرتی که توی وجودم بود و ازش استفاده نمیکردم، غریدم:
- من هرچی باشم مثل تو کاسه لیس هرکس وناکس نیستم، اینقدر به خودت و پولت و یه مشت اوباش که دور و بره خودت جمع کردی نناز.. به آدمای کنارش اشاره کردم و ادامه دادم:
-همه ی کسایی که دور و برت هستند، فقط رفیق جیب توئن نه رفیق خودت، اگه بخاطر پول بابات نبود، دم در دانشگاه هم گذری رد نمیشدی.
به زور جلوی محسن رو گرفته بودم، تنش به عرق نشسته بود، در همین حال کسی داد زد:
- خلوت کنید وگرنه همگی میرید کمیته ی انضباطی.
نگاهم به کسی افتاد که پشت سرش در دید رس من بود، بلندقد وشیک پوش، باکت شلوار مشکی که وسایلش رو جمع میکرد:
-مهراد بجنب بیا بریم.
اون پسره باخشم نگاهی به محسن انداخت وبا نفرت و پوزخند، نیم نگاهی به من انداخت، وقتی ازکنار محسن رد میشد، به هم دیگه تنه زدند، محسن باخشم درحالیکه نگاهش به اون بود گفت:
-دور و بره خواهرم بچرخی خودم چالت میکنم، اون هم زنده زنده.
مهراد با فک چفت شدهای گفت:
-با بد کسی درافتادی، برو خدارو شکر کن که شانس آوردی.
نگاه تحقیرانهای به سرتاپام کرد و سلانه سلانه رد شد، محسن از کارش عصبی شد و میخواست از پشت سر بهش حمله کنه که ایندفعه گرفتمش و آروم به سینهاش مشت کوبیدم و با غصه و ناراحتی لب زدم:
-بسه... بسه لعنتی، من نمیخوام تو خودت رو وسط مشکلات من بندازی میفهمی؟
محسن درحالیکه سیبک گلوش به سرعت بالا وپایین میشد، نگاه دلخوری به من انداخت و با تخسی گفت:
-شرمنده تو خواهرمی، این یعنی وسط ماجرام، اینوتو میفهمی لعنتی؟ با این حرفهات لهام نکن، این بچه بازی نیست میخواست دست روت بلند کنه، اون وقت توقع داری مثل دیوار یا این میز وصندلی ها وایسم و فقط نگاه کنم.
ازخشم، با پا کوبید به صندلی کنارش و غرید:
-تا این نفس بالامیاد کسی حق نداره اذیتت کنه، روبه تمام کسایی که اونجا ایستاده بودند وبه تماشا کردن مشغول بودند کرد و غرید:
-مادر کسی رو که به خواهرم بد نگاه کنه، یا چاک دهنش رو به گوه خوری باز کنه جر میدم.
بلند نعره زد:
-فهمیدید؟! مادرش رو به عزاش مینشونم.
به طرفش رفتم و آروم گفتم:
- دیونه شدی؟! بس کن.
محسن باعصبانیت به طرف میزی رفت و کولهپشتی و جزوهایش رو برداشت و بدون توجه به من با سرعت بیرون رفت.
همه به من زل زده بودند، ازخجالت داشتم آب میشدم، از نگاهای خیره ی اونا دستپاچه شدم و پووف آرومی کشیدم و صندلی که محسن با لگد انداخته بود رو بامعذرت خواهی درست کردم، وسایلم رو جمع کردم و به بیرون رفتم و با دورشدن از اون نگاهای آزار دهنده، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم که مثل دود غیلظ سیگار بود وبه سرعت توی هوا پخش شد، آروم آروم با سری افتاده به قدمهام خیره بودم، ازدست خودم عصبانی بودم نباید توی عصبانیت جواب کسی رو میدادم.
دفاع کردن محسن ازم ممکنه خیلی به ضررم تمام بشه، اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟! کلافه بودم که صدای بوقی ازپشت سرم، باعث جیغ و پرش یه متریم به هوا شد، برگشتم دیدم محسن بود، سوار موتور و با اخمهای که بهم گره خورده بودند.