#ادمهپارت۴۹
نگاهم رو به دستهی صندلی دوختم، تمام مدتی که اونجا نشسته بودم داشتم روی کاری که سیما جون ازم خواسته بود تمرکز میکردم و آروم آروم خطوطی منظم و با هدف کنار هم میکشیدم.
باید تا سه روزه دیگه این طرح جدید رو تحویلش میدادم، توی این مدت فهمیده بودم که نباید عجول باشم و با فکر و با دقت همهی حواس و انرژیم رو بزارم برای کاری که میخوام بکنم.
یادمه اولین باری که استاد مظاهری منو فرستاد دنبال بهترین شاگردش، میخواست منو با اون اشنا کنه، اولش دلیلش نفهمیدم، استاد راه پیشرفت رو برام باز کرد، لطف بزرگی بهم کرد و سیماجون کسی که تا اخر عمرم مدیونشم.
توی فکر بودم که یه دفعه سایهای بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کردم.
منشی با پوزخنده کجی که گوشهی لبش نشسته بود نگاهش رو بین چشمهام چرخاند و با لحن تمسخرآمیزی توی صورتم توپید:
- مثل اینکه با سماجتت بلاخره این کار رو گرفتی، اما زیاد خوشحال نباش، کاره شاقی نکردی.
با چنان سرعتی از ذوق بلند شدم که تمام وسایلم که روی پام بودند روی زمین افتادند.
بیخیال وسایل با لبخنده گشادی که روی لبم نشسته بود، گفتم:
-ممنونم، همهی سعیام رو میکنم.
عصبی به صورتم خیره شد و با همون پوزخندش به وسایلم اشاره کرد و زیر لب گفت:
- دست و پاچلفتی.
#کپیممنوع⛔