پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

مثلِ ساحل و دریا؛
تو هرگز نمی روی؛
و من همیشه باز می گردم …

میخواهم دوستت نداشته باشم
اما نمیتوانم …!
و این تنها جاییست
که خواستن
توانستن نیست…

➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...

در صورت تمایل میتوانیذ با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.

لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۴
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

به قول بابام؛
عشق، آینه نیست که طرفت خندید تو هم بخندی، اخم کرد تو هم سگرمه‌ هاتو بکشی توی هم!
رابطه آینه نیست که خوب بود خوبی کنی، اگه بد بود تو بدتر بشی!

عشق یعنی ایثار، یعنی فداکاری...
عاشق که بشی باید یاد بگیری یه جایی اگه اون کوتاه اومد، یه جایی هم تو بایستی کوتاه بیای، دو تا من با هم نمی‌شن ما!
یه وقتایی لازمه اگه اون من بود، تو بشی نیم من، جای دوری نمیره...

#طاهره_اباذری

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۰
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت47
یه دفعه دختری رو جلوی درسلول دیدم که به نظرم خیلی اشنا می اومد و با ورودش همه ساکت شدند.

منم از صورت جدی و اخموش ترسیدم.
با خودم گفتم:لعنت به شانسم هرجا میرم یکی مثل این هست که بقیه رو اذیت کنه.

توی فکره خودم بودم که سنگینی نگاهش رو حس میکردم و دونه‌های عرق روی پیشانیم نقش می بستن.

ماهی که فکرکنم، اسم کاملش ماهور باشه بالحن شوخی میگوید:
-چاکر هانا جون.

هانا خشک و سرد با صدایی کمی خشدار می‌گوید:
-زیپ کنید، بتمرگید سر جاتون، حوصله زر زراتون رو ندارم.

مستقیم به طرف جایی که ایستاده بودم اومد، قلبم با چنان سرعتی می‌کوبید که انگار می‌خواست سینه امو بشکافه و بیرون بیاد.

نگاهی سرد بهم انداخت و جلوم ایستاد، دونه های عرق روی پیشانیم نشست.

نگاهی بهم انداخت و لبخند کجی زد، چرا به من اینطوری نگاه می‌کنه خدایا خودت رحم کن که دیدم ازم رد شد و پله هارو بالا رفت.

از شانس گنده من تختش بالای تخت من بود.

ضعف و ترسی که به قلبم وارد شده بود، باعث سستی و لرزش بدنم شده بود.

ماهی با ذوق می‌گوید:
-هانی این هم سلولیه جدیده، دیدیش چقدر نازه مثل این پرنسسا با نامادری بدجنسه.

قه قه زد:
- اسمت چیه؟

زبونم قفل شده بود نگام به هانا بود که غرید:
- نگات رو بنداز اون طرف تا اون چشای وحشیت رو در نیاوردم.

صورتم رنگ باخت، که ماهی بازوم رو هل داد:
- عجب هالوییه این بشر، اسمت چیه؟

صدیقه جلو اومد:
- نکنه خارجی مارجی باشه؟!

فرشته خندید:
- نه بابا شوکه شده، اسمش پرواست.

ماهی یکدفعه با پقی، زد زیره خنده:
- چی میگی بابا!!
پرواز هم شد اسم آخه، ننه‌ بابات  فکرکنم عشق پرواز داشتن که این اسم رو برات انتخاب کردند.

نسی(نسیم):
- شاید هم توی  هواپیما بدنیا اومده مجبور شدن  اسمش رو پرواز بزارند.

هانا عصبی میگوید:
- اگر معرفی تون تمام شده حالا خفه خون بگیرید، تا جر ندادم اون لباتون رو.

ماهی روی تختی نشست:
- چته برج زهرماری باز، نامه اش نرسیده؟
ما هم اینجا هستیم دفعه ی بعدی سفارش یه اتاق اختصاصی بده تا مجبور نباشی زر زرای مارو بشنوی؟

هانا خندید ،وبا لحن جدی میگوید:
- نه بچه پرو، چند روزه به پر و پات نپیچیدم روت به سقف رسیده.

هانا از پله ها پایین اومد و باخونسردی و صورتی که انگار به ته خط رسیده بود، به طرف ماهور رفت.

ماهور بلندشد و جلوی هم ایستادند.

چند دقیقه توی چشمای هم زل زدند ، که نسیم پرید وسط:
- ای بابا هانی خو ماهم ادمیم ،حرف نزنیم که می پوسیم.

هانا با یه حرکت نسیم رو هل داد و یقه ی ماهور رو گرفت.
ماهور هم مثل اون یقه اش رو گرفت.
- یه بار دیگه بنال ببینم چی گفتی؟
ماهی با تخسی می‌گوید:
- همونی که شنیدی..اگر اینجا برای تو ته خطه، برای ماهم هست، زندگیمون به اندازه کافی به گوه کشیده ، تو هم هر روز مثل برج زهرماری...

حرف نزنیم ،دق مرگ میشیم خودت میخوای خودت رو عذاب بدی بده ، به ما ربطی نداره برو سرت رو بکوب به دیوار،هرغلطی خواستی بکن،چرا به ما بدبختا گیر میدی ؟هان؟!

توی ذهنم دنبال ردی از اون می‌گشتم، که یادم اومد‌ این همون دختری بود که مهلا برای کمک به من اورده بود.

هانا ماهور رو به دیوار کوبید، که بلندی صدای اخش توی سلول پیچید و صورتش از درد مچاله شد.
نگاهم به طرفش کشیده شد.

-هنوز معنی گیر دادن رو نفهمیدی، من الان درست عملی نشونت میدم.

من از ترس ناخنهام رو می جوییدم، بدنم از استرس بدجور می لرزید، سرگیجه وحالت تهوع حالم رو منقلب کرد فرشته به طرف اونها رفت.

ضعف شدیدی داشتم، این ترس هم مثل خوره بود برام، که پرده ی سیاهی جلوی چشمام نشست، اخرین چیزی که یادمه اینه که سرم به جای سفتی برخورد کرد...
#کپی‌ممنوع⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۷
امنه احمدی

که حتی خدا هم حسودیش شه💏✨
@Amenh_Ahmadii

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

که عشق را نمی شناسند...

#نزار_قبانی
@Amenh_Ahmadii

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

مسعود صادقلو‌🎧🥺

@Amenh_Ahmadii❤️
[صدا ۴:۲۵]

Chatr
Masoud Sadeghloo @RozMusic.com

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت46

با اینحال،آبه دماغمو بالا کشیدم و صورته خیسمو پاک کردم، نمی‌فهمیدم چی می‌گفت،خیلی آدمه مرموز و ترسناکی به نظر می‌رسید.

دستی به چادرش کشید و لب زد:
- پــروا تو توی همه ی بازجویی هات گفتی که نامزد داری؟! درسته؟!
سرمو به نشانه ی تایید تکان دادم.

سرگرد با لحن مطمئنی ادامه داد:
- می‌دونم پــروا خیلیا ممکنه توی این دوران، حد روابطشون بالا بره، ولی چیزی که برام عجیبه اینه ‌که تو توی کل بازجویهات گفتی که دختری، درحالی که نیستی.

ازاین حرفش، نفرت تمام وجودمو گرفت و با نفرت بهش نگاه کردم و با سرعت و یه نفس از روی عصبانیت غریدم:
- لعنت به شما‌ها که الکی به آدم تهمت میزنید و آبروی آدمو با خاک یکسان می‌کنید، من به خودم اطمینان دارم، من خطایی نکردم منو سمیر با هم نبودیم مــــ.... مــن...
 به سرفه کردن افتادم و سینه‌ام به شدت خس خس می‌کرد، دستمو روی سینه‌ام گذاشتم وپشت سر هم نفس عمیق می کشیدم.

از کسی انتظار کمک ندارم، با نگاهی سرد و دلخورانه از جام بلند شدم و با باقی مانده ی نفسم شروع کردم به حرف زدن:
- من نمی‌دونم توی آزمایشگاه چه اتفاقی افتاده، اما اینا همه‌اش تهمته من به کمک کسی نیاز ندارم،با پاهای سست به طرف در رفتم.

زهرا با خونسردی گفت:
- تو داری از واقعیت فرارمی‌کنی اگه راست می‌گی با من بیا تا دوباره ازت آزمایش بگیرم.

نمی‌دونم چرا با اینکه‌ به خودم اطمینان داشتم،اما ته دلم خالی شد وترسیدم که نکنه واقعا مشکلی داشته باشم، با اطمینان به صورتش که ردی از پوز خند داشت، نگاه کردم و با صدای محکی که توی وجودم موج میزد گفتم:
- من آماده‌ام هر وقت که گفتی میام آزمایش میدم.

زهرا بلند شد و لبخندی زد:
- پس زود باش بریم، از دوستم خواهش کردم برای اثابت بی‌گناهیت کمکم کنه.

فکر نمی‌کردم به این زودی باید برای آزمایش برم، ولی بهتره زودتر به همه ثابت بشه که من فقط یه قربانیم.

همراه زهرا به درمانگاه رفتیم،دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود.
با خجالت و سری افتاده، کنار زهرا روی صندلی نشستم.
خانم دکتر با اشاره بهم گفت: برو اونجا و آماده شو تا بیام.

وقتی کارش تموم شد،درحالی‌که با دستمال دستاشو تمیز می‌کرد، پشت میز نشست.

زهرا با بی‌قراری پرسید:
-مانیا چی شد؟!

خانم دکتر با ناراحتی سری تکان داد و با غصه گفت:
- نمی‌دونم چی شده، اما پــروا خانم هیچ مشکلی نداره.
 
نفسه حبس شده‌امو بیرون دادم و درحالی‌که سرم پایین بود، از ذوق زیاد لبخنده گشادی روی لبم نشست،توی اوج بودم که سرم توی آغوشه گرمی قرار گرفت.

زهرا با شادی زیاد، چندباری اروم به کمرم ضربه زد و با خوشحالی گفت:
- خیلی خوشحالم،می‌دونستم یه چیزی جور نیست، فکرم بدجور درگیرت بود.

خانم دکتر درحال نوشتن چیزی بود، سرشو بلند کرد و با نگاهی به زهرا گفت:
- انگار تو بیشتر از پــروا خانم هیجان زده شدی.

زهرا با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، روبه خانم دکتر می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا اما، حس خیلی خوبی به پـروا دارم، با نگاهه خاص ومظلومش آدمو ذوب می‌کنه.

خانم دکتر با مهربونی، رو به من می‌گوید:
-امیدوارم زودتر از اینجا آزاد بشی.

برگه‌ای رو توی دستش تکان داد و گفت:
- اینم از برگه ی بی‌گناهیت،میدمش دست زهرا.

منم با چشمایی اشکی از زهرا تشکر کردم.

زهرا با نگرانی گفت:
-این کبودیهای روی صورتت مال چیه...؟ اگه کاری از دستم برمیاد بهم بگو؟!

آب دهنمو قورت دادمو سرمو پایین انداختم و به کفشهام خیره شدم و اروم لب زدم:
- میشه خواهش کنم منو به طبقه‌ی دوم انتقال بدید؟! منظورم اینه که سلولم رو عوض کنید.
 
زهرا با لبخندی دستی به شانه‌ام زد و از کنارم رد شد و رفت، من نیز هاج و واج به رفتنش خیره شده بودم،یه مامور منو ب سمت سلولم برد، توی سلولم زانوی غم بغل گرفته بودم و با خودم می‌گفتم:
- خیلی نامردیه خدایا!

یک ساعتی از رفتن زهرا نگذشته بود که یه مامور با عصبانیت بالای سرم ایستاد، با اخم و تخم گفت:
- وسایلتو جمع کن.
 
با تعجب گفتم:
- چرا!!؟مگه چیزی شده؟!

مامور گفت:
- سلولت عوض شده، الانم بجنب تمامه روزو که وقت نداریم.

با خوشحالی بلند شدم، کمرم صاف نشده بود که سرم محکم به میله‌ی تخت بالایی خورد و صدای اخم تا آسمون رفت.

با دستم جای ضربه رو درحالی که از درد اشک توی چشمم حلقه زده بود رو ماساژ می‌دادم.

به سرعت وسایلمو جمع کردم و دنبالش راه افتادم، خیلی خوشحال بودم،حداقل از این دو جنسه دور می‌شدم،سرم خیلی گیج می رفت..
# هرگونه کپی برداری و انتشار پیگرد قانونی دارد⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۸
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

# پارت45
انگار به چشم‌هام هم دیگه نباید اعتماد می‌کردم، و مستاصل نالیدم:
- طلاها مال منه امـــ...
سرمو بلند کردم و با چشمای اشکی به صورت بر افروخته ی اون سرگرد بروبر نگاه کردم ولبمو گاز گرفتم و بی‌اختیار سرمو به نشانه‌ی نه چند بار تکان دادم که باعث افتادن اشک‌های جمع شده ی توی چشمم شد.

با تمام توانم یه نفس داد زدم:
- این طلاها مال منه،اما قسم می‌خورم که بقیه‌ی وسایل مال من نیست، منــ .....
نفسم بند اومده بود، سینه‌ام ازشدت خشم و استرس بالا وپاییـن می‌شد.

-تنها چیزی که یادمه اینه که اخرین بار توی کوله پشتیم بودن،به همه‌ی مقدسات قسم میخورم من نه این وسایل رو،و نه این مردو تا حالا ندیدم چرا باور نمی‌کنید؟!

سر در گریبان بردم و اروم اروم گریه کردم.

سرگرد سر جای خودش برگشت.
دستی روی عکس‌ها کشیدم و با بغض و صدایی خشدار بی اختیار شروع به حرف زدن کردم...

-اره اینا مال منه، تولد منو سمیر فقط دوهفته‌ی‌ از فاصله داره، خیلی دوست داشتم برای سمیر یه هدیه‌ی خاص بگیرم، برای همین طلاهایی که استفاده نمی‌کردم رو با خودم اورده بودم تا اونا رو بفروشم و براش یه چیز لاکچری بخرم، اون روز توی کوله پشتیم بودن.

هق هقم توی اتاق پیچیده بود، به لباسم چنگ زده بودم تا هق هقمو کم کنم.
سرگرد عکس دیگه‌ایی رو از بالای پرونده روی میز سر داد به طرفم چشم‌های بسته‌امو باز کردم، دو انگشت سرگرد بالای عکس بود.

عکس رو کمی بیشتر به طرفم هل داد، و من که انگار سیاهی جلوی چشمامو گرفته بود به زور به عکس نیم نگاهی انداختم، بدنم از دیدن عکسه مردی که از پشت روی زمین افتاده بود و دو گلوله به کمرش خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود، یخ بست و چشمام بی اختیار و ناآگاهانه بسته شدند.

 صورتم از دیدن اون عکس و جنازه‌ی غرق در خون جمع شده بود، نفس‌ عمیقی کشیدم این عکس و این جنازه رو پشت پلکم حس میکردم، حالم بهم می‌خورد، دلم ریش شده بود، توان دیدن چنین صحنه‌ایی رو نداشتم.

به زور آب دهنمو قورت دادم مطمئن بودم این عکس کابوس شبانه‌ام می‌شه.

سرگرد با صدایی جدی می‌گوید:
-چشماتو باز کن و با دقت به عکس نگاه کن.

من محکمتر چشمامو روی هم فشار دادم و سرمو کمی پایین دادم.

لب‌های لرزانمو روی هم فشار دادم و بریده بریده لب زدم:
- تــ.. ــو .. رو... خــ... ــدا.... مـ... مــ..ــنو اذیــ... ــت نکنـ.. ــید من نمــ... ــی تونم. من کـــ...ــه گـ.. گــ... گــفتم اونو نمی‌شناسم.... چی... ازجونــ.. ـم چـی... می‌خواین؟!! چــرا نمیـزارید با درد خودم بــمــیرم.

کمی گذشت دستی روی شانه‌ام حس کردم کمی از این حرکت ناگهانیش ترسیدم، کمی شانه‌هام بالا پـرید.

با قدرتش روی شانه‌ام فشاری آورد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- پــروا تو باید نگاه کنی،  یه باردیگه با دقت به عکس نگاه کن من اینجام که کمکت کنم اگه خودت به خودت کمک نکنی کسی نمی‌تونه بهت کمک کنه، تو باید قوی باشی، باید بفهمم ارتباط این مرد با تو  چیه؟! بزار این معما رو حل کنیم تا برای بی‌گناهیت با هم بجنگیم.

از حرفاش کمی دلگرم شدم و آروم لای چشمامو باز کردم و دوباره به اون عکسه  چندش‌آور و غرق در خون نگاه کردم.

چند باری پلکمو بسته‌امو آب دهنمو با صدا قورت دادم تا نگام به وسایل بالای سرش افتاد، عکسه همون کوله‌ پشتی‌ای بود که طلاها و چندتا وسیله‌ی دیگه توش بود و باعث تعجبم شده بود، که طلاهای من توی کوله پشتی اون مرد چیکار میکرد؟!!

لرز خفیفی به تنم نشست، یعنی چی شده؟! اونا توی وسایل اون مرد چیکار می‌کرد؟!

عکس قبلی اون مردو برداشتم و به نیمرخ غرق در خونش و اون عکس قبلی خیره شدم اینا یکی بودن.

با عصبانیت عکس‌های توی دستمو پرت کردم‌، صدام بالا رفت:
- اینا دورغه من این مردو نمی‌شناسم، من این طلاها رو به اون ندادم، نمی‌دونم از کجا رفته توی وسایله اون.

با صورتی مملو از اشک، با ناامیدی زیاد به صورت زهرا خیره شدم و مستاصل نالیدم:
- تو رو خدا تو یکی دیگه حداقل باورم کن من نمی‌فهمم اونجا چه اتفاقی افتاده...

زهرا با دقت به من زل زده بود واخم ریزی وسط ابروهای اسپورت و خوش فرمش نشسته بود.

انگشت اشاره‌اشو آروم چندباری روی پرونده‌ی جلوش بالا و پایین کرد و صدای تق تق ارومی توی فضا پیچید چشماشو ریزکرد، از صورت و نگاهش چیزی دستگیرم نمی‌شد.

انگشتاشو بهم قفل کرد و نفسشو به بیرون فوت کرد، با حالت مو شکافانه‌ای رفتارم رو زیر نظر گرفته بود.

آروم و متفکر گفت:
- که اینطور...

با چشم‌های درشتش توی چهره‌ام براق شدو گفت:
- الان یه چیز دیگه هم هست که ذهنمو بد به خودش مشغول کرده...

نمیدونستم چی میخواد بگه اما احساس کردم چیز خوبی نمیخواد بگه... قلبم از شدت استرس، نفسمو بند آورده بود....
#هرگونه‌کپی‌برداری‌وانتشار‌پیگردقانونی‌دارد.⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۱
امنه احمدی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۳
امنه احمدی

تنها لوکیشنی که دوست ندارم
کسی جز خودم توش باشه ...😌🔗💜

| @Amenh_Ahmadii| 🌊💜✨

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۳
امنه احمدی