یکی یه جایی
داره یه آهنگ رو
فقط به یاد تو گوش میده
❤️ظهرت قشنگ زندگیم❤️
∞
♥️| @Amenh_Ahmadii| 🌊💞✨
[صدا ۶:۴۷]
یکی یه جایی
داره یه آهنگ رو
فقط به یاد تو گوش میده
❤️ظهرت قشنگ زندگیم❤️
∞
♥️| @Amenh_Ahmadii| 🌊💞✨
[صدا ۶:۴۷]
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بزرگ ترین خیانتی که ...
می توانی در حق کسی کنی...
این است که او را ...
در یک امیدِ نشدنی و محال...
حبس اش کنی و
بگذاری انتظار بکشد!
#ژان_فرانسوا
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم...
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
انوشیروان در نوجوانی معلمى داشت . روزى معلم ، او را بدون تقصیر بیازرد. انوشیروان کینه او را به دل گرفت ، تا اینکه سرانجام به پادشاهى رسید.
روزى معلم را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدرت تو نیز به پادشاهى برسى ، پس خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پارت44
- ولی بادیدن شخص توی چهارچوب در لب و لوچهام بدجور اویزون شدو دستهام لرزید حس کردم فشارم افتاده با دستهای لرزان صندلی رو عقب کشیدمو روی صندلی، فرودی در حد سقوط داشتم سرم به یقهام چسبید، چه خیال باطلی داشتم که یکی از خانوادهام سراغم بیاد.
اون هم از دیدن من انگار بدجور شوکه شده بود، رنگش کمی پرید سریع به طرفم قدم برداشت با نگرانی پرسید:
- چیشده؟ دعوا کردی؟! چرا صورتت اینقدر کبوده؟
تنها جوابم پوزخندی بیصدا بود، سستی که بهم غالب شدروی صندلی فرود اومدم.
ارنجمو روی میزگذاشتم و سرمو بین دستهام گرفتم، صدای اروم اون ماموری که تو دادگاه اخرین لحظه دیده بودم، باعث شدحواسمو جمع کنم تاببینم این مامور اومده برای چی؟! دیگه بلایی مونده که سرم نیاوردن؟
ارومتر لب زد:
-سلام
خانم سینایی حالتون خوبه؟! چرا اینقدر..
انگار فهمید سوالش بیمورده که حرفش رو خورد.
ناخواسته درحالیکه اشک توی چشمهام حلقه بسته بود پوزخندی گشاد روی لبای خشکم جای گرفت.
دستشو روی میز گذاشت، با کمی من من کردن با صدایی نه چندان محکم میگوید:
- زهرا بهادر هستم.
سرمو کمی بلند کردمو به چشمهای مشکی درشتش خیره شدم برق اشکی توی چشماش حس کردم، اما با خودم گفتم خیالاتی شدی.
صورتش مهربون به نظر میرسید هر چند این چندروز فهمیدم اصلا ادم شناس خوبی نیستم و از نگاهای ادما هیچی نمیفهمم.
- میدونم الان وقت مناسبی نیست اما چیزی تا دادگاه نمونده.
زهرا اروم برگه هایی رو از پوشه دراورد و روی میز گذاشت و خودکاری توی دستش گرفت.
با لحنی جدی میگوید:
- خانم سینایی من دنبال پروندهی شمام و راستش تمام اون خیابون روگشتم و به جاهایی هم رسیدم وصاحب مغازهایی که دوربین مداربسته داره فوت شده و مغازه رو بستن واز طرفی اون خیابون هم از دو طرف بسته شده و اونجایی هم که قایم شده بودی نقطه کوره و فقط از این مغازه میشه کمک گرفت.
-مردن تنها راه نجاتمه، اشکی که دخیل بسته بود به چشمهام افتاد، حرفاش اصلا برام مهم نبود، کلا دیگه چیزی برام مهم نبود مثل یه ادم ته خطی منتظر مرگ بودم.
زهرا دستهاشو به هم قفل کرد ادامه داد:
- اما من ول کن نبودم، وقتی دخترش از فرانسه اومدرفتم سراغش و فیلمو ازش گرفتم، ولی چندتا چیز فکرمو مشغول کرده این که... سکوت کرد.
سرمو کمی بلند کردم، اونم به چشمهای من خیره شده بود،خیال حرف زدن نداشتم.
دستی به مقنعهاش کشید.
عکسی رو جلوم گذاشت و با صدای کمی گرفته ادامه داد:
- اینا رو میشناسی؟!
سرمو بلند کردم و عکسهارو نگاه کردم بادیدن عکس کمی تعجب کردم با سرعت جواب دادم:
- بــ...ــله... بــ... ـله... اینا رو از کجا اوردید؟!
سرگرد زهرا با نگاه دقیقی به صورتم گفت:
- اینا مال توئه؟! درسته؟!
نگاه مون به هم گره خورد.
با اخم ریزی به صورتم دقیق شدو عکس دیگهای رو کنار دستم روی میز گذاشت.
با صدای خشک بازپرس مانندش پرسید:
- این ادمو میشناسی؟!
نگام به عکس خورد که یه مرد خوش چهرهی میان سال بود و قاطع لب زدم:
- نه من تا حالا این مردو ندیدم.
سرگرد یه دفعه اتیشی شد و با صدای خشک غرید:
- راستشو بگو من میخوام کمکت کنم، ببین توی بد دردسری افتادی تنها راه نجاتت منم.
دستشو محکم کوبید روی میز و با همون عصبانیت ادامه داد:
- به نفعه خودته هر چی میدونی بگی من سرنخهایی پیدا کردم که بیگناهی، ولی دادگاه دلیل و مدرک میخواد چه ارتباطی بین تو این مرد هست؟!
از برخورد دستش با میز کمی از جام پریدم وکمرمو راست کردم و با اشکه حلقه شده توی چشمم بهش خیره بودم این روزا شدیدا دل نازک شده بودم.
باصدای لرزان و پر از غصه گفتم:
-بخدامن این ادمو نمیشناسم، من این مردو این عکس رو اولین باره میبینم.
سرگرد عصبی بلندشد و دور خودش چرخی زد، وصدای زمزمه ی ارومش رو که زیر لب چیزی میگفت رو میشنیدم ولی متوجه نمیشدم دقیقا چی میگه.
طرف راستم ایستاد و خم شد کنارم و از پرونده عکس دیگهایی در آورد عکس طلاهای من توی کوله پشتی ناشناسی کنار کلی وسایل ناآشنا، عکس خیلی بزرگ شده بود فقط وسایلش در معرض دید بود.
سرگرد با خشمی کنترل شده میگوید:
- اگر این مردو نمیشناسی پس طلا و جواهراتت دست این مرد چیکار میکرد؟! یه چیزی بگو که بتونم باورت کنم با این انکارت فقط کار رو برای خودت سختتر میکنی میفهمی چی میگم؟!
با تعجب سریع عکسو ازش قاپیدم و به عکس توی دستم خیره بودم
که....
#هرگونهکپیبرداریوانتشارپیگردقانونیدارد.⛔
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#ادامهپارت43
سرم پایین بودکه با شنیدن اسمم باسرعت سرمو بلند کردم و با تعجب به اون مامور خیره شدم اروم یه پامو روی زمین گذاشتم و اب دهنمو قورت دادم، یعنی چی شده؟!
دلشوره ی بدی به جانم افتاد اون یکی پامو هم روی زمین گذاشتم با کمک میلهی گوشهی تخت کمرم رو صاف کردم.
زبونمو روی لبم کشیدم با صدایی اروم لب زدم:
- بله؟ اتفاقی افتاده؟
مامور باصدایی خشک ومحکم ادامه داد:
- زود باش اماده شو ملاقاتی داری؟!
ابروهام به موهام چسبید، یه دفعه لبخنده گشادی روی لبم نشست.
دلم مادرم یا سمیر رومیخواست بعد از این همه مدت بلاخره خشمشون خوابیده ومنو بخشیدن هرچند گناهی ندارم نمیدونم چطوری خودم رو اماده کردم، درحالیکه با نگرانی توی اتاقی با یه میز ودو تا صندلی قدم میزدم.
از استرس ناخنامو میجویدم.
-چرا نمیاد؟ دارن چیکار میکنن چرا لفتش میدن؟!
گوشهی لبمو جویدم نگامو به زل دخیل بسته بودم.
درهمین حال دستگیرهی در بالاو پایین شدو ضربان قلبم به سرعت نور رسید ضعف بهم غالب شد، کف دستهام عرق کرده بودن که اونارو به طرفین مانتوم ساییدم تاخیسی کف دستمو پاک کنم.
درهمین حال در باز شد...
#کپی⛔
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ٍ#پارت43
سوزشی روی آرنجم حس کردم از دردش اخم ریزی وسط ابروهام نشست.
صدای نگرانی شنیدم:
- خــ... ــانم دکتر؟! چش شده؟! تبش پایین نمیاد؟! بیماری خاصی داره؟!
صدای محکم و ظریفی شنیدم:
-شوک عصبی و ناراحتی شدید باعث این تشنج شده باید دور از استرس وعوامل استرس زا باشه چون در این موارد خطرناک امکان برگشتن زبونش به حلقش و خفگی هست، این شدیدترین نوع شوک هست که ممکنه باعث کوری چند دقیقهای هم بشه باید به متخصص خودشو نشون بدهچون اینجا امکانات کمه من هم فقط دکتر عمومیم اگر ازاد شد باید پیگیری کنه من هر کاری تونستم کردم مواظبش باشید.
از ناامیدی چشممو بستم،دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت.
وقتی حالم بهتر شد با مهلا از درمانگاه برمیگشتم بی حال بودم به زور پاهامو دنبال خودم میکشیدم، بازوی مهلا رو تکیه گاه قرار داده بودم.
که یکدفعه چشمم خورد ب همون دوجنسه که با تیپ اسپورت کاملا پسرونه بازویه چپش رو به در ورودی تکیه داده بود ویه کلاه بافتی سبز و آبی کم رنگی هم سرش بود که یه طرفه کلاهش افتاده بود روی گوش راستش، پوستی سفید و موهای پر کلاغی داشت که موهای سمت چپش بلندتر بود که اونارو بیرون ریخته بود.
با دیدنش لرز به تنم نشست،از ترس بازوی مهلارو فشار دادمو خودمو پشت اون قایم کردم به زور اب دهنمو قورت دادم...
ضربان قلبم بالا رفته بود، چشمم به اون بود کنار شقیقهاش زخم کوچکی بود که دو تا چسب کوچک موازی هم روی اون زده بود دوتا دستهاش هم تا مچ باند پیچی بود با صدا اب دهنمو قورت دادم، سرش پایین بود...
مهلاعصبی دم گوشم میگوید:
-چته بابا خودتونباز نباید بدونه ازش میترسی و این رفتار ضایع رو جمع کن بابا، خودتو شل نگیر انگار از جنگ برگشتی.
لبمو گاز گرفتم با نفس عمیقی کمرم رو صاف کردم، اره نباید بو ببره که منو اینقدر خوار کرده، اینقدر حقیر بودن برای منی که برای کسی هم تره خورد نمیکرد، مایع ننگه.
هنوز بازوی مهلا رو گرفته بودم،در خودم نمیدیدم تنهایی با اون روبه رو بشم با شنیدن صدای پای ما سرشو بلند کرد خواستم بیتوجه ردبشم ولی مگه لرزش دست و دلم میگذاشت، نگاهم برای ثانیهای به صورت ناراحت ودر همش گره خورد سفیدی چشمش مثل یاقوت قرمز میدرخشید، با خودم گفتم صورتش زیبا و بی نقصه اما من ازش وحشت داشتم ترس خاصی بهم غلبه میکرد چشممو ازش دزدیدم و این چند ثانیه انگار صدسال نوری طول کشیده بود.
صورتش پر از نگرانی بود با دیدنم تعجب کرد و لبخندی جا خوش کرد کناره لبش..
سرم پایین بودو سنگینی نگاش مثل کوله پشتی پر از سنگی بود که روی دوشم سوار کرده بودن.
دیدم قدمی سمتمون برداشت من درحالیکه قلبم به شدت کوپ کوپ میکردو با چشمهای گرد شده بازوی مهلا رو کمی فشار دادم عرق سردی روی پیشانی و کمرم حس کردم.
وقتی کمی ازش دور شدم متوجه خفگیم شدم و باشدت و قدرت نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم.
به خوابگاه که رسیدم نگاه تشکر امیزی به مهلا انداختم،افکار خیلی در هم برهمی توی ذهنم داشتم، ذهن و روحم خسته بود و زیر بار غصههام دلم پیر شده بود وچیزی نمیتونست ارومم کنه نمیدونم چی توی این دله خسته میگذره اصلا نمیدونم این دل خسته چشه؟
از اون روز توی تختم بودم زیاد بیرون نمیرفتم داغون بودم، چند روزی گذشته بود دلم فقط هوای گریه داشت ولی هر چی اشک میریختم دله اشوبم اروم نمیگرفت.
وقتی نیستی این دل خسته میگیره، این لحظههای من سرد و بی روحن بیاون نمیتونم اروم ندارم، دیگه نفس نمونده توی سینهام، تو که میدونستی سخته برام غمه دوریت چرارهام کردی؟! من این روزارودیدم وشدم بازیچه ی دست همه...
یه هفته گذشته بودگوشهی تخت کزکرده بودم که یه مامور زن با چادرمشکیش توی درگاه ایستاد، با صدای بلندی صدا زد:
- پــروا سینایی؟!
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
زمانی که به آسمون شب با هزاران ستاره نگاه می کنم، چشمای تو رو یادم می یاد، بخاطر اینکه اون ها مثل ستاره ها می درخشن
وقتی که به خورشید نگاه می کنم، یاد تو می افتم، چون تو روشنایی بخش زندگی من هستی
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه