📮 پست جدید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ٍ#پارت43
سوزشی روی آرنجم حس کردم از دردش اخم ریزی وسط ابروهام نشست.
صدای نگرانی شنیدم:
- خــ... ــانم دکتر؟! چش شده؟! تبش پایین نمیاد؟! بیماری خاصی داره؟!
صدای محکم و ظریفی شنیدم:
-شوک عصبی و ناراحتی شدید باعث این تشنج شده باید دور از استرس وعوامل استرس زا باشه چون در این موارد خطرناک امکان برگشتن زبونش به حلقش و خفگی هست، این شدیدترین نوع شوک هست که ممکنه باعث کوری چند دقیقهای هم بشه باید به متخصص خودشو نشون بدهچون اینجا امکانات کمه من هم فقط دکتر عمومیم اگر ازاد شد باید پیگیری کنه من هر کاری تونستم کردم مواظبش باشید.
از ناامیدی چشممو بستم،دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت.
وقتی حالم بهتر شد با مهلا از درمانگاه برمیگشتم بی حال بودم به زور پاهامو دنبال خودم میکشیدم، بازوی مهلا رو تکیه گاه قرار داده بودم.
که یکدفعه چشمم خورد ب همون دوجنسه که با تیپ اسپورت کاملا پسرونه بازویه چپش رو به در ورودی تکیه داده بود ویه کلاه بافتی سبز و آبی کم رنگی هم سرش بود که یه طرفه کلاهش افتاده بود روی گوش راستش، پوستی سفید و موهای پر کلاغی داشت که موهای سمت چپش بلندتر بود که اونارو بیرون ریخته بود.
با دیدنش لرز به تنم نشست،از ترس بازوی مهلارو فشار دادمو خودمو پشت اون قایم کردم به زور اب دهنمو قورت دادم...
ضربان قلبم بالا رفته بود، چشمم به اون بود کنار شقیقهاش زخم کوچکی بود که دو تا چسب کوچک موازی هم روی اون زده بود دوتا دستهاش هم تا مچ باند پیچی بود با صدا اب دهنمو قورت دادم، سرش پایین بود...
مهلاعصبی دم گوشم میگوید:
-چته بابا خودتونباز نباید بدونه ازش میترسی و این رفتار ضایع رو جمع کن بابا، خودتو شل نگیر انگار از جنگ برگشتی.
لبمو گاز گرفتم با نفس عمیقی کمرم رو صاف کردم، اره نباید بو ببره که منو اینقدر خوار کرده، اینقدر حقیر بودن برای منی که برای کسی هم تره خورد نمیکرد، مایع ننگه.
هنوز بازوی مهلا رو گرفته بودم،در خودم نمیدیدم تنهایی با اون روبه رو بشم با شنیدن صدای پای ما سرشو بلند کرد خواستم بیتوجه ردبشم ولی مگه لرزش دست و دلم میگذاشت، نگاهم برای ثانیهای به صورت ناراحت ودر همش گره خورد سفیدی چشمش مثل یاقوت قرمز میدرخشید، با خودم گفتم صورتش زیبا و بی نقصه اما من ازش وحشت داشتم ترس خاصی بهم غلبه میکرد چشممو ازش دزدیدم و این چند ثانیه انگار صدسال نوری طول کشیده بود.
صورتش پر از نگرانی بود با دیدنم تعجب کرد و لبخندی جا خوش کرد کناره لبش..
سرم پایین بودو سنگینی نگاش مثل کوله پشتی پر از سنگی بود که روی دوشم سوار کرده بودن.
دیدم قدمی سمتمون برداشت من درحالیکه قلبم به شدت کوپ کوپ میکردو با چشمهای گرد شده بازوی مهلا رو کمی فشار دادم عرق سردی روی پیشانی و کمرم حس کردم.
وقتی کمی ازش دور شدم متوجه خفگیم شدم و باشدت و قدرت نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم.
به خوابگاه که رسیدم نگاه تشکر امیزی به مهلا انداختم،افکار خیلی در هم برهمی توی ذهنم داشتم، ذهن و روحم خسته بود و زیر بار غصههام دلم پیر شده بود وچیزی نمیتونست ارومم کنه نمیدونم چی توی این دله خسته میگذره اصلا نمیدونم این دل خسته چشه؟
از اون روز توی تختم بودم زیاد بیرون نمیرفتم داغون بودم، چند روزی گذشته بود دلم فقط هوای گریه داشت ولی هر چی اشک میریختم دله اشوبم اروم نمیگرفت.
وقتی نیستی این دل خسته میگیره، این لحظههای من سرد و بی روحن بیاون نمیتونم اروم ندارم، دیگه نفس نمونده توی سینهام، تو که میدونستی سخته برام غمه دوریت چرارهام کردی؟! من این روزارودیدم وشدم بازیچه ی دست همه...
یه هفته گذشته بودگوشهی تخت کزکرده بودم که یه مامور زن با چادرمشکیش توی درگاه ایستاد، با صدای بلندی صدا زد:
- پــروا سینایی؟!
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه