پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

📮 پست جدید

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت47
یه دفعه دختری رو جلوی درسلول دیدم که به نظرم خیلی اشنا می اومد و با ورودش همه ساکت شدند.

منم از صورت جدی و اخموش ترسیدم.
با خودم گفتم:لعنت به شانسم هرجا میرم یکی مثل این هست که بقیه رو اذیت کنه.

توی فکره خودم بودم که سنگینی نگاهش رو حس میکردم و دونه‌های عرق روی پیشانیم نقش می بستن.

ماهی که فکرکنم، اسم کاملش ماهور باشه بالحن شوخی میگوید:
-چاکر هانا جون.

هانا خشک و سرد با صدایی کمی خشدار می‌گوید:
-زیپ کنید، بتمرگید سر جاتون، حوصله زر زراتون رو ندارم.

مستقیم به طرف جایی که ایستاده بودم اومد، قلبم با چنان سرعتی می‌کوبید که انگار می‌خواست سینه امو بشکافه و بیرون بیاد.

نگاهی سرد بهم انداخت و جلوم ایستاد، دونه های عرق روی پیشانیم نشست.

نگاهی بهم انداخت و لبخند کجی زد، چرا به من اینطوری نگاه می‌کنه خدایا خودت رحم کن که دیدم ازم رد شد و پله هارو بالا رفت.

از شانس گنده من تختش بالای تخت من بود.

ضعف و ترسی که به قلبم وارد شده بود، باعث سستی و لرزش بدنم شده بود.

ماهی با ذوق می‌گوید:
-هانی این هم سلولیه جدیده، دیدیش چقدر نازه مثل این پرنسسا با نامادری بدجنسه.

قه قه زد:
- اسمت چیه؟

زبونم قفل شده بود نگام به هانا بود که غرید:
- نگات رو بنداز اون طرف تا اون چشای وحشیت رو در نیاوردم.

صورتم رنگ باخت، که ماهی بازوم رو هل داد:
- عجب هالوییه این بشر، اسمت چیه؟

صدیقه جلو اومد:
- نکنه خارجی مارجی باشه؟!

فرشته خندید:
- نه بابا شوکه شده، اسمش پرواست.

ماهی یکدفعه با پقی، زد زیره خنده:
- چی میگی بابا!!
پرواز هم شد اسم آخه، ننه‌ بابات  فکرکنم عشق پرواز داشتن که این اسم رو برات انتخاب کردند.

نسی(نسیم):
- شاید هم توی  هواپیما بدنیا اومده مجبور شدن  اسمش رو پرواز بزارند.

هانا عصبی میگوید:
- اگر معرفی تون تمام شده حالا خفه خون بگیرید، تا جر ندادم اون لباتون رو.

ماهی روی تختی نشست:
- چته برج زهرماری باز، نامه اش نرسیده؟
ما هم اینجا هستیم دفعه ی بعدی سفارش یه اتاق اختصاصی بده تا مجبور نباشی زر زرای مارو بشنوی؟

هانا خندید ،وبا لحن جدی میگوید:
- نه بچه پرو، چند روزه به پر و پات نپیچیدم روت به سقف رسیده.

هانا از پله ها پایین اومد و باخونسردی و صورتی که انگار به ته خط رسیده بود، به طرف ماهور رفت.

ماهور بلندشد و جلوی هم ایستادند.

چند دقیقه توی چشمای هم زل زدند ، که نسیم پرید وسط:
- ای بابا هانی خو ماهم ادمیم ،حرف نزنیم که می پوسیم.

هانا با یه حرکت نسیم رو هل داد و یقه ی ماهور رو گرفت.
ماهور هم مثل اون یقه اش رو گرفت.
- یه بار دیگه بنال ببینم چی گفتی؟
ماهی با تخسی می‌گوید:
- همونی که شنیدی..اگر اینجا برای تو ته خطه، برای ماهم هست، زندگیمون به اندازه کافی به گوه کشیده ، تو هم هر روز مثل برج زهرماری...

حرف نزنیم ،دق مرگ میشیم خودت میخوای خودت رو عذاب بدی بده ، به ما ربطی نداره برو سرت رو بکوب به دیوار،هرغلطی خواستی بکن،چرا به ما بدبختا گیر میدی ؟هان؟!

توی ذهنم دنبال ردی از اون می‌گشتم، که یادم اومد‌ این همون دختری بود که مهلا برای کمک به من اورده بود.

هانا ماهور رو به دیوار کوبید، که بلندی صدای اخش توی سلول پیچید و صورتش از درد مچاله شد.
نگاهم به طرفش کشیده شد.

-هنوز معنی گیر دادن رو نفهمیدی، من الان درست عملی نشونت میدم.

من از ترس ناخنهام رو می جوییدم، بدنم از استرس بدجور می لرزید، سرگیجه وحالت تهوع حالم رو منقلب کرد فرشته به طرف اونها رفت.

ضعف شدیدی داشتم، این ترس هم مثل خوره بود برام، که پرده ی سیاهی جلوی چشمام نشست، اخرین چیزی که یادمه اینه که سرم به جای سفتی برخورد کرد...
#کپی‌ممنوع⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۰
امنه احمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی