📮 پست جدید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پارت46
با اینحال،آبه دماغمو بالا کشیدم و صورته خیسمو پاک کردم، نمیفهمیدم چی میگفت،خیلی آدمه مرموز و ترسناکی به نظر میرسید.
دستی به چادرش کشید و لب زد:
- پــروا تو توی همه ی بازجویی هات گفتی که نامزد داری؟! درسته؟!
سرمو به نشانه ی تایید تکان دادم.
سرگرد با لحن مطمئنی ادامه داد:
- میدونم پــروا خیلیا ممکنه توی این دوران، حد روابطشون بالا بره، ولی چیزی که برام عجیبه اینه که تو توی کل بازجویهات گفتی که دختری، درحالی که نیستی.
ازاین حرفش، نفرت تمام وجودمو گرفت و با نفرت بهش نگاه کردم و با سرعت و یه نفس از روی عصبانیت غریدم:
- لعنت به شماها که الکی به آدم تهمت میزنید و آبروی آدمو با خاک یکسان میکنید، من به خودم اطمینان دارم، من خطایی نکردم منو سمیر با هم نبودیم مــــ.... مــن...
به سرفه کردن افتادم و سینهام به شدت خس خس میکرد، دستمو روی سینهام گذاشتم وپشت سر هم نفس عمیق می کشیدم.
از کسی انتظار کمک ندارم، با نگاهی سرد و دلخورانه از جام بلند شدم و با باقی مانده ی نفسم شروع کردم به حرف زدن:
- من نمیدونم توی آزمایشگاه چه اتفاقی افتاده، اما اینا همهاش تهمته من به کمک کسی نیاز ندارم،با پاهای سست به طرف در رفتم.
زهرا با خونسردی گفت:
- تو داری از واقعیت فرارمیکنی اگه راست میگی با من بیا تا دوباره ازت آزمایش بگیرم.
نمیدونم چرا با اینکه به خودم اطمینان داشتم،اما ته دلم خالی شد وترسیدم که نکنه واقعا مشکلی داشته باشم، با اطمینان به صورتش که ردی از پوز خند داشت، نگاه کردم و با صدای محکی که توی وجودم موج میزد گفتم:
- من آمادهام هر وقت که گفتی میام آزمایش میدم.
زهرا بلند شد و لبخندی زد:
- پس زود باش بریم، از دوستم خواهش کردم برای اثابت بیگناهیت کمکم کنه.
فکر نمیکردم به این زودی باید برای آزمایش برم، ولی بهتره زودتر به همه ثابت بشه که من فقط یه قربانیم.
همراه زهرا به درمانگاه رفتیم،دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود.
با خجالت و سری افتاده، کنار زهرا روی صندلی نشستم.
خانم دکتر با اشاره بهم گفت: برو اونجا و آماده شو تا بیام.
وقتی کارش تموم شد،درحالیکه با دستمال دستاشو تمیز میکرد، پشت میز نشست.
زهرا با بیقراری پرسید:
-مانیا چی شد؟!
خانم دکتر با ناراحتی سری تکان داد و با غصه گفت:
- نمیدونم چی شده، اما پــروا خانم هیچ مشکلی نداره.
نفسه حبس شدهامو بیرون دادم و درحالیکه سرم پایین بود، از ذوق زیاد لبخنده گشادی روی لبم نشست،توی اوج بودم که سرم توی آغوشه گرمی قرار گرفت.
زهرا با شادی زیاد، چندباری اروم به کمرم ضربه زد و با خوشحالی گفت:
- خیلی خوشحالم،میدونستم یه چیزی جور نیست، فکرم بدجور درگیرت بود.
خانم دکتر درحال نوشتن چیزی بود، سرشو بلند کرد و با نگاهی به زهرا گفت:
- انگار تو بیشتر از پــروا خانم هیجان زده شدی.
زهرا با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، روبه خانم دکتر میگوید:
- نمیدونم چرا اما، حس خیلی خوبی به پـروا دارم، با نگاهه خاص ومظلومش آدمو ذوب میکنه.
خانم دکتر با مهربونی، رو به من میگوید:
-امیدوارم زودتر از اینجا آزاد بشی.
برگهای رو توی دستش تکان داد و گفت:
- اینم از برگه ی بیگناهیت،میدمش دست زهرا.
منم با چشمایی اشکی از زهرا تشکر کردم.
زهرا با نگرانی گفت:
-این کبودیهای روی صورتت مال چیه...؟ اگه کاری از دستم برمیاد بهم بگو؟!
آب دهنمو قورت دادمو سرمو پایین انداختم و به کفشهام خیره شدم و اروم لب زدم:
- میشه خواهش کنم منو به طبقهی دوم انتقال بدید؟! منظورم اینه که سلولم رو عوض کنید.
زهرا با لبخندی دستی به شانهام زد و از کنارم رد شد و رفت، من نیز هاج و واج به رفتنش خیره شده بودم،یه مامور منو ب سمت سلولم برد، توی سلولم زانوی غم بغل گرفته بودم و با خودم میگفتم:
- خیلی نامردیه خدایا!
یک ساعتی از رفتن زهرا نگذشته بود که یه مامور با عصبانیت بالای سرم ایستاد، با اخم و تخم گفت:
- وسایلتو جمع کن.
با تعجب گفتم:
- چرا!!؟مگه چیزی شده؟!
مامور گفت:
- سلولت عوض شده، الانم بجنب تمامه روزو که وقت نداریم.
با خوشحالی بلند شدم، کمرم صاف نشده بود که سرم محکم به میلهی تخت بالایی خورد و صدای اخم تا آسمون رفت.
با دستم جای ضربه رو درحالی که از درد اشک توی چشمم حلقه زده بود رو ماساژ میدادم.
به سرعت وسایلمو جمع کردم و دنبالش راه افتادم، خیلی خوشحال بودم،حداقل از این دو جنسه دور میشدم،سرم خیلی گیج می رفت..
# هرگونه کپی برداری و انتشار پیگرد قانونی دارد⛔
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه
سلام و خسته نباشید .وبلاگ زیبا و خوبی دارید.اگر مایل به تبادل لینک سه طرفه مطابق با آخرین استاندارهای گوگل هستید خوشحال میشم با سایت لینکدونی تبادل لینک داشته باشید با این کار به مدت کمی بازدید شما افزایش پیدا خواهد کرد.منتظرتونم حتما بهم سر بزنید