📮 پست جدید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پارت48
موقعه ایی که چشم باز کردم همه جا تاریک بود، وقتی که می خواستم بلند شم، یه دفعه درده وحشتناکی سمت چپ سرم نفسم رو بند اورده بود، دستم بیاختیار روی سرم نشست چیزی دور سرم بسته شده بود، یادم امد سرم به چیزی بر خورد کرده بود.
بعده دو روز که توی تختم بودم به زور با فرشته و ماهی برای هوا خوری به حیاط رفتم.
جایی خیلی بهتر از جای قبلی بود، حداقل ترس از دستمالی شدن نداشتم، دیگه یه جورایی همه از هانا میترسیدند و به سلول ما نزدیک نمیشدند.
توی حیاط با دیدنش لرز به تنم نشست متوجهی من نشده بود، منم از پشت سر یواشکی بهشون نگاه می کردم مثل لاتا، و با حالت پسرانه سینه جلو راه می رفتند.
-به دور شدن انها خیره بودم که دستی روی شانه ام نشست نگاهم چرخید توی صورت سبزه و چشمای قهوه ایی روشن نسیم،نگامون باهم گره خورد، صورت معمولیای داشت،زود جوش و خودمانی بود.
نسیم عصبی میگوید:
- از این نسانس اصلا خوشم نمیاد فکرمیکنه عقله کله.
فرشته اروم میگوید:
- بیخی بابا... کارشون فقط ضد حاله.
ماهی:
- اینا فکر کردن چون با دو تا غلچماق دست به یکی شدن ادم شدنه برای ما.
ابه دهنش رو تف کرد بیرون،ماهی دستش رو توی هوا تکان داد:
- بوی گنده دهنشون و عرقشون چسبیده به اینجا.. اَح اح اح، دل و روده ام زیر و رو شد.
از لحن وحرکت با مزه اش به خنده افتادیم.
بعداز چند روز لبخندی بدون توجه به غصههای دلم، روی لبم نشست.
توی محوطهی زندان زنا چندنفری باهم قدم میزدند، بعضی روی نیمکت نشسته بودن وبعضی هاشون هم ایستاده به دیوار تکیه داده بودند.
کنار ابخوری ایستاده بودیم، که صدای داد و فریادی شنیدیم.
ماهی با هیجان میگوید:
- اخ جون بزن بزنه..
اون طرف حیاط شلوغ شده بود، همه دور انها حلقه زده بودند ،اما من علاقهای نداشتم.
سرم پایین بود وبا سنگ ریزهای زیر کفشم بازی میکردم، که دستی جلوی دهنم نشست و من رو دنبال خودش میکشید.
چشمهام گشاد شده بودن و ازترس میلرزیدم، هر چی مقاومت میکردم بیفایده بود، من رو از پشت میکشید.
- امــم...
به دستهایی که جلوی دهنم بود چنگ می زدم، ولی دریغ از یه ذره عکس العمل،خودم رو توی دستشویی دیدم.
از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم، عرقه روی پیشانیم سر خورد کنار گوشم.
دستش هنوز جلوی دهنم بود،از پشت منو محکم گرفته بود، کناره گوشم اروم لب زد:
-بدجور دلم برات لک زده بود.
از شنیدن صدای نحسش قبضه روح شدم و خیلی دست و پا میزدم، که در همین حال ضربهای به در خورد، صدای عصبی هانا رو شنیدم:
- اهای اشغال این در رو وا کن همه میدونند که نباید از صد فرسخی سلول ما رد بشن اما تو انگار خیلی دل و جرات داری.
صدای پوزخنده این دوجنسه رو شنیدم، که ضربهی دوم هم به در خورد، دستش که شل شد با تمام قدرتم جیغ کشیدم:
- کمکم کن تو رو خدا...
در همین حال لگدی به پهلوم زد.
که نفسم رفت، صورتم از درد کبود شده بود نفسم بالا نمیاومد.
اون دوجنسه غرید:
- این مال منه حقه دخالت نداری، این دفعه مثل دفعه ی قبل نیست که راحت بگذرم، من از این خوشگله خوشم اومده ،تنه بلوریش اتیش زده به جونم ،ایندفعه رو ندید بگیر پاداشه تپلی برات میارم.
در همین حال لگده محکمتری به در زد و در با شدت تمام باز شد، هانا خشمگین با حالت خاصی به چهار چوب در تکیه داد، هانا ناخنش رو توی گوشش برد و کمی توی گوشش چرخاند، ناخنش رو جلوی چشمش گرفت و نگاهی بهش کرد و با خونسردی گفت:
- زر مفت نزن گل بگیر، بهت گفتم با هم سلولیهای من اگر به میل خودشون با تو باشند مانعی نیست، اما تو وقتی اینطوری غلط زیادی میکنی وخفت گیری و دست درازی میکنی دونه دونه انگشتهاتو میچینم تا درس عبرت بگیری که با یه تکیه اشغال طرف نیستی.
اما تو خودت رو دست بالا گرفتی و برای منی که چیزی برای از دست دادن ندارم کرکری میخونی، از جنمت خوش میاد اما حیف ناچیزتر از اینهایی.
رو به من خشن توپید:
-بروبر به چی نگاه می کنی؟ از دست و پا چلفتی ها اصلا خوشم نمیاد، تن لشتو جمع کن و ببر با این شجاع و غول تشن کار دارم.
➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...
در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.
لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA