پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت48
 موقعه ایی که چشم باز کردم همه جا تاریک بود، وقتی که می خواستم بلند شم، یه دفعه درده وحشتناکی سمت چپ سرم نفسم رو بند اورده بود، دستم بی‌اختیار روی سرم نشست چیزی دور سرم بسته شده بود،  یادم امد سرم به چیزی بر خورد کرده بود.
بعده دو روز که توی تختم بودم به زور با فرشته و ماهی برای هوا خوری به حیاط رفتم.

جایی خیلی بهتر از جای قبلی بود، حداقل ترس از دستمالی شدن نداشتم، دیگه یه جورایی همه از هانا می‌ترسیدند و به سلول ما نزدیک نمی‌شدند.
توی حیاط با دیدنش لرز به تنم نشست متوجه‌ی من نشده بود، منم از پشت سر یواشکی بهشون نگاه می کردم مثل لاتا، و با حالت پسرانه سینه جلو راه می رفتند.

-به دور شدن انها خیره بودم که دستی روی شانه ام نشست نگاهم چرخید توی صورت سبزه و چشمای قهوه ایی روشن نسیم،نگامون باهم گره خورد، صورت معمولی‌ای داشت،زود جوش و خودمانی بود.
 
نسیم عصبی میگوید:
- از این نسانس اصلا خوشم نمیاد فکرمیکنه عقله کله.

فرشته اروم میگوید:
- بیخی بابا... کارشون فقط ضد حاله.

ماهی:
- اینا فکر کردن چون با دو تا غلچماق دست به یکی شدن‌ ادم شدنه برای ما.

ابه دهنش رو تف کرد بیرون،ماهی دستش رو توی هوا تکان داد:
- بوی گنده دهنشون و عرقشون چسبیده به اینجا.. اَح اح اح، دل و روده ام زیر و رو شد.

از لحن وحرکت با مزه اش به خنده افتادیم.
 
بعداز چند روز لبخندی بدون توجه به غصه‌های دلم، روی لبم نشست.

توی محوطه‌ی زندان زنا چندنفری باهم قدم میزدند، بعضی‌ روی نیمکت نشسته بودن وبعضی هاشون هم ایستاده به دیوار تکیه داده بودند.

کنار ابخوری ایستاده بودیم، که صدای داد و فریادی شنیدیم.

ماهی با هیجان می‌گوید:
- اخ جون بزن بزنه..
اون طرف حیاط شلوغ شده بود، همه دور انها حلقه زده بودند ،اما من علاقه‌ای نداشتم.

سرم پایین بود وبا سنگ ریزهای زیر کفشم بازی می‌کردم، که دستی جلوی دهنم نشست و من رو دنبال خودش میکشید.

چشم‌هام گشاد شده بودن و ازترس می‌لرزیدم، هر چی مقاومت می‌کردم بی‌فایده بود، من رو از پشت می‌کشید.

- امــم...

به دستهایی که جلوی دهنم بود چنگ می زدم، ولی دریغ از یه ذره عکس العمل،خودم رو توی دستشویی دیدم.
 از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم، عرقه روی پیشانیم سر خورد کنار گوشم.
دستش هنوز جلوی دهنم بود،از پشت منو محکم گرفته بود، کناره گوشم اروم لب زد:
-بدجور دلم برات لک زده بود.

از شنیدن صدای نحسش قبضه روح شدم و خیلی دست و پا میزدم، که در همین حال ضربه‌ای به در خورد، صدای عصبی هانا رو شنیدم:
- اهای اشغال این در رو وا کن همه می‌دونند که نباید از صد فرسخی سلول ما رد بشن اما تو انگار خیلی دل و جرات داری.

صدای پوزخنده این دوجنسه رو شنیدم، که ضربه‌ی دوم هم به در خورد، دستش که شل شد با تمام قدرتم جیغ کشیدم:
- کمکم کن تو رو خدا...
در همین حال لگدی به پهلوم زد.
که نفسم رفت، صورتم از درد کبود شده بود نفسم بالا نمی‌اومد.

اون دوجنسه غرید:
- این مال منه حقه دخالت نداری، این دفعه مثل دفعه ی قبل نیست که راحت بگذرم، من از این خوشگله خوشم اومده ،تنه بلوریش اتیش زده به جونم ،ایندفعه رو ندید بگیر پاداشه تپلی برات میارم.
 
در همین حال لگده محکم‌تری به در زد و در با شدت تمام باز شد، هانا خشمگین با حالت خاصی به چهار چوب در تکیه داد، هانا ناخنش رو توی گوشش برد و کمی توی گوشش چرخاند، ناخنش رو جلوی چشمش گرفت و نگاهی بهش کرد و با خونسردی گفت:
- زر مفت نزن گل بگیر، بهت گفتم با هم سلولی‌های من اگر به میل خودشون با تو باشند مانعی نیست، اما تو وقتی اینطوری غلط زیادی میکنی وخفت گیری و دست درازی میکنی دونه دونه انگشت‌هاتو می‌چینم تا درس عبرت بگیری که با یه تکیه اشغال طرف نیستی.

اما تو خودت رو دست بالا گرفتی و برای منی که چیزی برای از دست دادن ندارم کرکری می‌خونی، از جنمت خوش میاد اما حیف ناچیزتر از اینهایی.

 رو به من خشن توپید:
-بروبر به چی نگاه می کنی؟ از دست و پا چلفتی ها اصلا خوشم نمیاد، تن لشتو جمع کن و ببر با این شجاع و غول تشن کار دارم.

➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...

در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.

لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۲
امنه احمدی

پست‌های جدید❤️😘❤️

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

میدونه اگه بزنم به سیم اخر چقدر بد میشه الان میخوام ببینم چیزی بارشه یا نه، فقط هیکل گنده کرده، با اون نوچه‌های پخمه‌اش خیال کرده جزء شیرها حساب شده؟!!
سراسیمه و با نفرت دست‌هاش رو پس زدم و با تمام توانم ازش فاصله گرفتم‌‌، بدون نگاه کردن به پشت سرم به سلولم رفتم و پتویی روی سرم کشیدم و از این همه خواری زار زدم.
 
روز بعد به اصرار فرشته به حیاط رفتم، آزیتا رو دیدم که چشمش به من بود، نگاهم به دستش گره خورد که تا مچ باند پیچی بود.

نگاهم چرخید روی هانا که تنها و با ابهت درحالیکه دستاهاش توی جیبش بود همه رو زیر نظر داشت.

از اینکه طوریش نشده بودخوشحال شدم، برخلافه اخلاقش، دلش سیاه نبود.

چشممو بستم، توی خیالم چشم‌های ابی روشن سمیر جلوی چشمام نقش بستن.
 از وقتی دوازده سالم بود، عمو گردنبندی رو که اسم سمیر روش حک شده بود رو به گردنم انداخته بود و به همه گفته بود که پروا عروسمه.
سمیرهمیشه تنها انتخابه درسته دلم بود.
لبخنده تلخی روی لبای خشکم نشست و با خودم زمزمه کردم:
-اینجا برای عشقم ته خطه.
#کپی‌ممنوع⛔

➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...

در صورت تمایل می توانید با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.

لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

مثلِ ساحل و دریا؛
تو هرگز نمی روی؛
و من همیشه باز می گردم …

میخواهم دوستت نداشته باشم
اما نمیتوانم …!
و این تنها جاییست
که خواستن
توانستن نیست…

➿ #ریکاوری یکی از پر طرفدارترین رمان های این روزهای تلگرام که با صحنه های عاشقانش غوغا کرده...

در صورت تمایل میتوانیذ با عضویت در کانال پروا این رمان زیبا را مطالعه نمایید.

لینک عضویت 👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFa4jSEhGkyQ2vovgA

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۴
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

به قول بابام؛
عشق، آینه نیست که طرفت خندید تو هم بخندی، اخم کرد تو هم سگرمه‌ هاتو بکشی توی هم!
رابطه آینه نیست که خوب بود خوبی کنی، اگه بد بود تو بدتر بشی!

عشق یعنی ایثار، یعنی فداکاری...
عاشق که بشی باید یاد بگیری یه جایی اگه اون کوتاه اومد، یه جایی هم تو بایستی کوتاه بیای، دو تا من با هم نمی‌شن ما!
یه وقتایی لازمه اگه اون من بود، تو بشی نیم من، جای دوری نمیره...

#طاهره_اباذری

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۰
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت47
یه دفعه دختری رو جلوی درسلول دیدم که به نظرم خیلی اشنا می اومد و با ورودش همه ساکت شدند.

منم از صورت جدی و اخموش ترسیدم.
با خودم گفتم:لعنت به شانسم هرجا میرم یکی مثل این هست که بقیه رو اذیت کنه.

توی فکره خودم بودم که سنگینی نگاهش رو حس میکردم و دونه‌های عرق روی پیشانیم نقش می بستن.

ماهی که فکرکنم، اسم کاملش ماهور باشه بالحن شوخی میگوید:
-چاکر هانا جون.

هانا خشک و سرد با صدایی کمی خشدار می‌گوید:
-زیپ کنید، بتمرگید سر جاتون، حوصله زر زراتون رو ندارم.

مستقیم به طرف جایی که ایستاده بودم اومد، قلبم با چنان سرعتی می‌کوبید که انگار می‌خواست سینه امو بشکافه و بیرون بیاد.

نگاهی سرد بهم انداخت و جلوم ایستاد، دونه های عرق روی پیشانیم نشست.

نگاهی بهم انداخت و لبخند کجی زد، چرا به من اینطوری نگاه می‌کنه خدایا خودت رحم کن که دیدم ازم رد شد و پله هارو بالا رفت.

از شانس گنده من تختش بالای تخت من بود.

ضعف و ترسی که به قلبم وارد شده بود، باعث سستی و لرزش بدنم شده بود.

ماهی با ذوق می‌گوید:
-هانی این هم سلولیه جدیده، دیدیش چقدر نازه مثل این پرنسسا با نامادری بدجنسه.

قه قه زد:
- اسمت چیه؟

زبونم قفل شده بود نگام به هانا بود که غرید:
- نگات رو بنداز اون طرف تا اون چشای وحشیت رو در نیاوردم.

صورتم رنگ باخت، که ماهی بازوم رو هل داد:
- عجب هالوییه این بشر، اسمت چیه؟

صدیقه جلو اومد:
- نکنه خارجی مارجی باشه؟!

فرشته خندید:
- نه بابا شوکه شده، اسمش پرواست.

ماهی یکدفعه با پقی، زد زیره خنده:
- چی میگی بابا!!
پرواز هم شد اسم آخه، ننه‌ بابات  فکرکنم عشق پرواز داشتن که این اسم رو برات انتخاب کردند.

نسی(نسیم):
- شاید هم توی  هواپیما بدنیا اومده مجبور شدن  اسمش رو پرواز بزارند.

هانا عصبی میگوید:
- اگر معرفی تون تمام شده حالا خفه خون بگیرید، تا جر ندادم اون لباتون رو.

ماهی روی تختی نشست:
- چته برج زهرماری باز، نامه اش نرسیده؟
ما هم اینجا هستیم دفعه ی بعدی سفارش یه اتاق اختصاصی بده تا مجبور نباشی زر زرای مارو بشنوی؟

هانا خندید ،وبا لحن جدی میگوید:
- نه بچه پرو، چند روزه به پر و پات نپیچیدم روت به سقف رسیده.

هانا از پله ها پایین اومد و باخونسردی و صورتی که انگار به ته خط رسیده بود، به طرف ماهور رفت.

ماهور بلندشد و جلوی هم ایستادند.

چند دقیقه توی چشمای هم زل زدند ، که نسیم پرید وسط:
- ای بابا هانی خو ماهم ادمیم ،حرف نزنیم که می پوسیم.

هانا با یه حرکت نسیم رو هل داد و یقه ی ماهور رو گرفت.
ماهور هم مثل اون یقه اش رو گرفت.
- یه بار دیگه بنال ببینم چی گفتی؟
ماهی با تخسی می‌گوید:
- همونی که شنیدی..اگر اینجا برای تو ته خطه، برای ماهم هست، زندگیمون به اندازه کافی به گوه کشیده ، تو هم هر روز مثل برج زهرماری...

حرف نزنیم ،دق مرگ میشیم خودت میخوای خودت رو عذاب بدی بده ، به ما ربطی نداره برو سرت رو بکوب به دیوار،هرغلطی خواستی بکن،چرا به ما بدبختا گیر میدی ؟هان؟!

توی ذهنم دنبال ردی از اون می‌گشتم، که یادم اومد‌ این همون دختری بود که مهلا برای کمک به من اورده بود.

هانا ماهور رو به دیوار کوبید، که بلندی صدای اخش توی سلول پیچید و صورتش از درد مچاله شد.
نگاهم به طرفش کشیده شد.

-هنوز معنی گیر دادن رو نفهمیدی، من الان درست عملی نشونت میدم.

من از ترس ناخنهام رو می جوییدم، بدنم از استرس بدجور می لرزید، سرگیجه وحالت تهوع حالم رو منقلب کرد فرشته به طرف اونها رفت.

ضعف شدیدی داشتم، این ترس هم مثل خوره بود برام، که پرده ی سیاهی جلوی چشمام نشست، اخرین چیزی که یادمه اینه که سرم به جای سفتی برخورد کرد...
#کپی‌ممنوع⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۷
امنه احمدی

که حتی خدا هم حسودیش شه💏✨
@Amenh_Ahmadii

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

که عشق را نمی شناسند...

#نزار_قبانی
@Amenh_Ahmadii

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

مسعود صادقلو‌🎧🥺

@Amenh_Ahmadii❤️
[صدا ۴:۲۵]

Chatr
Masoud Sadeghloo @RozMusic.com

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۹
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت46

با اینحال،آبه دماغمو بالا کشیدم و صورته خیسمو پاک کردم، نمی‌فهمیدم چی می‌گفت،خیلی آدمه مرموز و ترسناکی به نظر می‌رسید.

دستی به چادرش کشید و لب زد:
- پــروا تو توی همه ی بازجویی هات گفتی که نامزد داری؟! درسته؟!
سرمو به نشانه ی تایید تکان دادم.

سرگرد با لحن مطمئنی ادامه داد:
- می‌دونم پــروا خیلیا ممکنه توی این دوران، حد روابطشون بالا بره، ولی چیزی که برام عجیبه اینه ‌که تو توی کل بازجویهات گفتی که دختری، درحالی که نیستی.

ازاین حرفش، نفرت تمام وجودمو گرفت و با نفرت بهش نگاه کردم و با سرعت و یه نفس از روی عصبانیت غریدم:
- لعنت به شما‌ها که الکی به آدم تهمت میزنید و آبروی آدمو با خاک یکسان می‌کنید، من به خودم اطمینان دارم، من خطایی نکردم منو سمیر با هم نبودیم مــــ.... مــن...
 به سرفه کردن افتادم و سینه‌ام به شدت خس خس می‌کرد، دستمو روی سینه‌ام گذاشتم وپشت سر هم نفس عمیق می کشیدم.

از کسی انتظار کمک ندارم، با نگاهی سرد و دلخورانه از جام بلند شدم و با باقی مانده ی نفسم شروع کردم به حرف زدن:
- من نمی‌دونم توی آزمایشگاه چه اتفاقی افتاده، اما اینا همه‌اش تهمته من به کمک کسی نیاز ندارم،با پاهای سست به طرف در رفتم.

زهرا با خونسردی گفت:
- تو داری از واقعیت فرارمی‌کنی اگه راست می‌گی با من بیا تا دوباره ازت آزمایش بگیرم.

نمی‌دونم چرا با اینکه‌ به خودم اطمینان داشتم،اما ته دلم خالی شد وترسیدم که نکنه واقعا مشکلی داشته باشم، با اطمینان به صورتش که ردی از پوز خند داشت، نگاه کردم و با صدای محکی که توی وجودم موج میزد گفتم:
- من آماده‌ام هر وقت که گفتی میام آزمایش میدم.

زهرا بلند شد و لبخندی زد:
- پس زود باش بریم، از دوستم خواهش کردم برای اثابت بی‌گناهیت کمکم کنه.

فکر نمی‌کردم به این زودی باید برای آزمایش برم، ولی بهتره زودتر به همه ثابت بشه که من فقط یه قربانیم.

همراه زهرا به درمانگاه رفتیم،دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود.
با خجالت و سری افتاده، کنار زهرا روی صندلی نشستم.
خانم دکتر با اشاره بهم گفت: برو اونجا و آماده شو تا بیام.

وقتی کارش تموم شد،درحالی‌که با دستمال دستاشو تمیز می‌کرد، پشت میز نشست.

زهرا با بی‌قراری پرسید:
-مانیا چی شد؟!

خانم دکتر با ناراحتی سری تکان داد و با غصه گفت:
- نمی‌دونم چی شده، اما پــروا خانم هیچ مشکلی نداره.
 
نفسه حبس شده‌امو بیرون دادم و درحالی‌که سرم پایین بود، از ذوق زیاد لبخنده گشادی روی لبم نشست،توی اوج بودم که سرم توی آغوشه گرمی قرار گرفت.

زهرا با شادی زیاد، چندباری اروم به کمرم ضربه زد و با خوشحالی گفت:
- خیلی خوشحالم،می‌دونستم یه چیزی جور نیست، فکرم بدجور درگیرت بود.

خانم دکتر درحال نوشتن چیزی بود، سرشو بلند کرد و با نگاهی به زهرا گفت:
- انگار تو بیشتر از پــروا خانم هیجان زده شدی.

زهرا با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، روبه خانم دکتر می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا اما، حس خیلی خوبی به پـروا دارم، با نگاهه خاص ومظلومش آدمو ذوب می‌کنه.

خانم دکتر با مهربونی، رو به من می‌گوید:
-امیدوارم زودتر از اینجا آزاد بشی.

برگه‌ای رو توی دستش تکان داد و گفت:
- اینم از برگه ی بی‌گناهیت،میدمش دست زهرا.

منم با چشمایی اشکی از زهرا تشکر کردم.

زهرا با نگرانی گفت:
-این کبودیهای روی صورتت مال چیه...؟ اگه کاری از دستم برمیاد بهم بگو؟!

آب دهنمو قورت دادمو سرمو پایین انداختم و به کفشهام خیره شدم و اروم لب زدم:
- میشه خواهش کنم منو به طبقه‌ی دوم انتقال بدید؟! منظورم اینه که سلولم رو عوض کنید.
 
زهرا با لبخندی دستی به شانه‌ام زد و از کنارم رد شد و رفت، من نیز هاج و واج به رفتنش خیره شده بودم،یه مامور منو ب سمت سلولم برد، توی سلولم زانوی غم بغل گرفته بودم و با خودم می‌گفتم:
- خیلی نامردیه خدایا!

یک ساعتی از رفتن زهرا نگذشته بود که یه مامور با عصبانیت بالای سرم ایستاد، با اخم و تخم گفت:
- وسایلتو جمع کن.
 
با تعجب گفتم:
- چرا!!؟مگه چیزی شده؟!

مامور گفت:
- سلولت عوض شده، الانم بجنب تمامه روزو که وقت نداریم.

با خوشحالی بلند شدم، کمرم صاف نشده بود که سرم محکم به میله‌ی تخت بالایی خورد و صدای اخم تا آسمون رفت.

با دستم جای ضربه رو درحالی که از درد اشک توی چشمم حلقه زده بود رو ماساژ می‌دادم.

به سرعت وسایلمو جمع کردم و دنبالش راه افتادم، خیلی خوشحال بودم،حداقل از این دو جنسه دور می‌شدم،سرم خیلی گیج می رفت..
# هرگونه کپی برداری و انتشار پیگرد قانونی دارد⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۸
امنه احمدی