➖➖➖➖➖➖➖➖➖
# پارت45
انگار به چشمهام هم دیگه نباید اعتماد میکردم، و مستاصل نالیدم:
- طلاها مال منه امـــ...
سرمو بلند کردم و با چشمای اشکی به صورت بر افروخته ی اون سرگرد بروبر نگاه کردم ولبمو گاز گرفتم و بیاختیار سرمو به نشانهی نه چند بار تکان دادم که باعث افتادن اشکهای جمع شده ی توی چشمم شد.
با تمام توانم یه نفس داد زدم:
- این طلاها مال منه،اما قسم میخورم که بقیهی وسایل مال من نیست، منــ .....
نفسم بند اومده بود، سینهام ازشدت خشم و استرس بالا وپاییـن میشد.
-تنها چیزی که یادمه اینه که اخرین بار توی کوله پشتیم بودن،به همهی مقدسات قسم میخورم من نه این وسایل رو،و نه این مردو تا حالا ندیدم چرا باور نمیکنید؟!
سر در گریبان بردم و اروم اروم گریه کردم.
سرگرد سر جای خودش برگشت.
دستی روی عکسها کشیدم و با بغض و صدایی خشدار بی اختیار شروع به حرف زدن کردم...
-اره اینا مال منه، تولد منو سمیر فقط دوهفتهی از فاصله داره، خیلی دوست داشتم برای سمیر یه هدیهی خاص بگیرم، برای همین طلاهایی که استفاده نمیکردم رو با خودم اورده بودم تا اونا رو بفروشم و براش یه چیز لاکچری بخرم، اون روز توی کوله پشتیم بودن.
هق هقم توی اتاق پیچیده بود، به لباسم چنگ زده بودم تا هق هقمو کم کنم.
سرگرد عکس دیگهایی رو از بالای پرونده روی میز سر داد به طرفم چشمهای بستهامو باز کردم، دو انگشت سرگرد بالای عکس بود.
عکس رو کمی بیشتر به طرفم هل داد، و من که انگار سیاهی جلوی چشمامو گرفته بود به زور به عکس نیم نگاهی انداختم، بدنم از دیدن عکسه مردی که از پشت روی زمین افتاده بود و دو گلوله به کمرش خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود، یخ بست و چشمام بی اختیار و ناآگاهانه بسته شدند.
صورتم از دیدن اون عکس و جنازهی غرق در خون جمع شده بود، نفس عمیقی کشیدم این عکس و این جنازه رو پشت پلکم حس میکردم، حالم بهم میخورد، دلم ریش شده بود، توان دیدن چنین صحنهایی رو نداشتم.
به زور آب دهنمو قورت دادم مطمئن بودم این عکس کابوس شبانهام میشه.
سرگرد با صدایی جدی میگوید:
-چشماتو باز کن و با دقت به عکس نگاه کن.
من محکمتر چشمامو روی هم فشار دادم و سرمو کمی پایین دادم.
لبهای لرزانمو روی هم فشار دادم و بریده بریده لب زدم:
- تــ.. ــو .. رو... خــ... ــدا.... مـ... مــ..ــنو اذیــ... ــت نکنـ.. ــید من نمــ... ــی تونم. من کـــ...ــه گـ.. گــ... گــفتم اونو نمیشناسم.... چی... ازجونــ.. ـم چـی... میخواین؟!! چــرا نمیـزارید با درد خودم بــمــیرم.
کمی گذشت دستی روی شانهام حس کردم کمی از این حرکت ناگهانیش ترسیدم، کمی شانههام بالا پـرید.
با قدرتش روی شانهام فشاری آورد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- پــروا تو باید نگاه کنی، یه باردیگه با دقت به عکس نگاه کن من اینجام که کمکت کنم اگه خودت به خودت کمک نکنی کسی نمیتونه بهت کمک کنه، تو باید قوی باشی، باید بفهمم ارتباط این مرد با تو چیه؟! بزار این معما رو حل کنیم تا برای بیگناهیت با هم بجنگیم.
از حرفاش کمی دلگرم شدم و آروم لای چشمامو باز کردم و دوباره به اون عکسه چندشآور و غرق در خون نگاه کردم.
چند باری پلکمو بستهامو آب دهنمو با صدا قورت دادم تا نگام به وسایل بالای سرش افتاد، عکسه همون کوله پشتیای بود که طلاها و چندتا وسیلهی دیگه توش بود و باعث تعجبم شده بود، که طلاهای من توی کوله پشتی اون مرد چیکار میکرد؟!!
لرز خفیفی به تنم نشست، یعنی چی شده؟! اونا توی وسایل اون مرد چیکار میکرد؟!
عکس قبلی اون مردو برداشتم و به نیمرخ غرق در خونش و اون عکس قبلی خیره شدم اینا یکی بودن.
با عصبانیت عکسهای توی دستمو پرت کردم، صدام بالا رفت:
- اینا دورغه من این مردو نمیشناسم، من این طلاها رو به اون ندادم، نمیدونم از کجا رفته توی وسایله اون.
با صورتی مملو از اشک، با ناامیدی زیاد به صورت زهرا خیره شدم و مستاصل نالیدم:
- تو رو خدا تو یکی دیگه حداقل باورم کن من نمیفهمم اونجا چه اتفاقی افتاده...
زهرا با دقت به من زل زده بود واخم ریزی وسط ابروهای اسپورت و خوش فرمش نشسته بود.
انگشت اشارهاشو آروم چندباری روی پروندهی جلوش بالا و پایین کرد و صدای تق تق ارومی توی فضا پیچید چشماشو ریزکرد، از صورت و نگاهش چیزی دستگیرم نمیشد.
انگشتاشو بهم قفل کرد و نفسشو به بیرون فوت کرد، با حالت مو شکافانهای رفتارم رو زیر نظر گرفته بود.
آروم و متفکر گفت:
- که اینطور...
با چشمهای درشتش توی چهرهام براق شدو گفت:
- الان یه چیز دیگه هم هست که ذهنمو بد به خودش مشغول کرده...
نمیدونستم چی میخواد بگه اما احساس کردم چیز خوبی نمیخواد بگه... قلبم از شدت استرس، نفسمو بند آورده بود....
#هرگونهکپیبرداریوانتشارپیگردقانونیدارد.⛔
➿ http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه