پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#ادامه‌پارت43
سرم پایین بودکه با شنیدن اسمم باسرعت سرمو بلند کردم و با تعجب به اون مامور خیره شدم اروم یه پامو روی زمین گذاشتم و اب دهنمو قورت دادم، یعنی چی شده؟!
دلشوره ی بدی به جانم افتاد اون یکی پامو هم روی زمین گذاشتم با کمک میله‌‌ی گوشه‌ی تخت کمرم رو صاف کردم.
زبونمو روی لبم کشیدم با صدایی اروم لب زدم:
- بله؟ اتفاقی افتاده؟

مامور باصدایی خشک ومحکم ادامه داد:
- زود باش اماده شو ملاقاتی داری؟!

ابروهام به موهام چسبید، یه دفعه لبخنده گشادی روی لبم نشست.
دلم مادرم یا سمیر رومی‌خواست بعد از این همه مدت بلاخره خشمشون خوابیده ومنو بخشیدن هرچند گناهی ندارم نمی‌دونم چطوری خودم رو اماده کردم، درحالی‌که با نگرانی توی اتاقی با یه میز ودو تا صندلی قدم میزدم.
از استرس ناخنامو می‌جویدم.
-چرا نمیاد؟ دارن چیکار می‌کنن چرا لفتش میدن؟!
گوشه‌ی لبمو جویدم نگامو به زل دخیل بسته بودم.

 درهمین حال دستگیره‌ی در بالاو پایین شدو ضربان قلبم به سرعت نور رسید ضعف بهم غالب شد، کف دست‌هام عرق کرده بودن که اونارو به طرفین مانتوم ساییدم تاخیسی کف دستمو پاک کنم.

درهمین حال در باز شد...
#کپی⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۶
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ٍ#پارت43
سوزشی روی آرنجم حس کردم از دردش اخم ریزی وسط ابروهام نشست.

صدای نگرانی شنیدم:
- خــ... ــانم دکتر؟! چش شده؟! تبش پایین نمیاد؟! بیماری خاصی داره؟!

صدای محکم و ظریفی شنیدم:
-شوک عصبی و ناراحتی شدید باعث این تشنج شده باید دور از استرس وعوامل استرس زا باشه چون در این موارد خطرناک امکان برگشتن زبونش به حلقش و خفگی هست، این شدیدترین نوع شوک هست که ممکنه باعث کوری چند دقیقه‌ای هم بشه باید به متخصص خودشو نشون بدهچون اینجا امکانات کمه من هم فقط دکتر عمومیم اگر ازاد شد باید پیگیری کنه من هر کاری تونستم کردم مواظبش باشید.
از ناامیدی چشممو بستم‌،دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت.
وقتی حالم بهتر شد با مهلا از درمانگاه برمی‌گشتم بی حال بودم به زور پاهامو دنبال خودم می‌کشیدم، بازوی مهلا رو تکیه گاه قرار داده بودم.

که یکدفعه چشمم خورد ب همون دوجنسه که با تیپ اسپورت کاملا پسرونه بازویه چپش رو به در ورودی تکیه داده بود ویه کلاه بافتی سبز و آبی کم رنگی هم سرش بود که یه طرفه کلاهش افتاده بود روی گوش راستش، پوستی سفید و موهای پر کلاغی داشت که موهای سمت چپش بلندتر بود که اونارو بیرون ریخته بود.

با دیدنش لرز به تنم نشست‌،از ترس بازوی مهلارو فشار دادمو خودمو پشت اون قایم کردم به  زور اب دهنمو قورت دادم...
ضربان قلبم بالا رفته بود، چشمم به اون بود کنار شقیقه‌اش زخم کوچکی بود که دو تا چسب کوچک موازی هم روی اون زده بود دوتا دست‌هاش هم تا مچ باند پیچی بود با صدا اب دهنمو قورت دادم، سرش پایین بود...

مهلاعصبی دم گوشم می‌گوید:
-چته بابا خودتونباز نباید بدونه ازش می‌ترسی و این رفتار ضایع رو جمع کن بابا، خودتو شل نگیر انگار از جنگ برگشتی.

لبمو گاز گرفتم با نفس عمیقی کمرم رو صاف کردم، اره نباید بو ببره که منو این‌قدر خوار کرده، اینقدر حقیر بودن برای منی که برای کسی هم تره خورد نمی‌کرد، مایع ننگه.
هنوز بازوی مهلا رو گرفته بودم،در خودم نمی‌دیدم تنهایی با اون روبه رو بشم  با شنیدن صدای پای ما سرشو بلند کرد خواستم بی‌توجه ردبشم ولی مگه لرزش دست و دلم می‌گذاشت، نگاهم برای ثانیه‌ای به صورت ناراحت ودر همش گره خورد سفیدی چشمش مثل یاقوت قرمز میدرخشید‌، با خودم گفتم صورتش زیبا و بی نقصه اما من ازش وحشت داشتم ترس خاصی بهم غلبه می‌کرد چشممو ازش دزدیدم  و این چند ثانیه انگار صدسال نوری طول کشیده بود.
 صورتش پر از نگرانی بود با دیدنم تعجب کرد و لبخندی جا خوش کرد کناره لبش..
سرم پایین بودو سنگینی نگاش مثل کوله‌ پشتی پر از سنگی بود که روی دوشم سوار کرده بودن.

دیدم قدمی سمتمون برداشت من درحالیکه قلبم به شدت کوپ کوپ می‌کردو با چشم‌های گرد شده بازوی مهلا رو کمی فشار دادم عرق سردی روی پیشانی و کمرم حس کردم.

وقتی کمی ازش دور شدم متوجه خفگیم شدم و باشدت و قدرت نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم.

به خوابگاه که رسیدم نگاه تشکر امیزی به مهلا انداختم،افکار خیلی در هم  برهمی توی ذهنم داشتم، ذهن و روحم خسته بود و زیر بار غصه‌هام دلم پیر شده بود وچیزی نمی‌تونست ارومم کنه نمی‌دونم چی توی این دله خسته می‌گذره اصلا نمی‌دونم این دل خسته‌ چشه؟

از اون روز توی تختم بودم زیاد بیرون نمی‌رفتم داغون بودم، چند روزی گذشته بود دلم فقط هوای گریه داشت ولی هر چی اشک می‌ریختم دله اشوبم اروم نمی‌گرفت.

وقتی نیستی این دل خسته‌ می‌گیره، این لحظه‌های من سرد و بی روحن بی‌اون نمی‌تونم اروم ندارم، دیگه نفس نمونده توی سینه‌ام، تو که می‌دونستی سخته برام غمه دوریت چرارهام کردی؟! من این روزارودیدم وشدم بازیچه ی دست همه...

یه هفته گذشته بودگوشه‌ی تخت کزکرده بودم که  یه مامور زن با چادرمشکیش توی درگاه ایستاد، با صدای بلندی صدا زد:
- پــروا سینایی؟!

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

زمانی که به آسمون شب با هزاران ستاره نگاه می کنم، چشمای تو رو یادم می یاد، بخاطر اینکه اون ها مثل ستاره ها می درخشن
وقتی که به خورشید نگاه می کنم، یاد تو می افتم، چون تو روشنایی بخش زندگی من هستی

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۵
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

متن هاتون عالی هستن .

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۵
امنه احمدی

| @Amenh_Ahmadii| 🌊💜✨
[صدا ۳:۱۲]

Ghadam Bezan Ba Man
Mehdi Jahani

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۷
امنه احمدی

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

#پارت42
-همین الان حرفتو پس می‌گیری چون من برای اولین باره که از ته قلبم چیزی رو خواستم پس بدون اگر بخاطرش لازم باشه تا بالای دار برم هم میرم.
الانم تا اون روی سگم بالا نیومده وهمین‌جا همه‌چی روبرات تموم نکردم حرفتو پس بگیر و مثل بچه آدم منو قبول کن چون بخوام اینجا پیشت موندگار بشم خرجش یکم شلوغ کاریه.

با خونسردی لبخندی زد، تن من از فکر کثیفش لرزید اما نباید جلوش خودمو سست عنصر نشون بدم تا ازم سواری بگیره.

دستم روی ریشه‌ی موهام نشسته بود، اون با بی‌رحمی موهامو می‌کشید، صورتم از درد مچاله شده بود.

از سکوتم کفری شد و با خشم به بازوم چنگ زد:
-توی گوشت فرو رفت یا باید فرو کنم؟!!

باهمه نفرتم به صورت و چشم‌های قهوه‌ایی سوخته‌اش زل زدم وآب دهنمو که جمع کرده بودم تف کردم توی صورتش..
توی چشم‌هاش برق اشکی دیدم ولی برام مهم نبود.
 بانگاهی که نمی‌دونم چی داشت آروم می‌گوید:
-این دل رو نشکن تاوان داره حیف، این دل رو به بد کسی باختم وصبروقرارمو بدگرفتی دردو دلمو هیچ کس نفهمید.

موهامو رها کردوبا دستی که بازومو گرفته بود، هلم دادو با لبخندی می‌گوید:
-عاشق این چشم‌های بی‌نظیرتم، این چشم‌هات اتش به دلم زده از وقتی دیدمت بی‌خوابی‌ زده به سرم چند شبه که آروم و قرار ندارم، هر جارو نگاه میکنم تورو می‌بینم، برق نگات همه‌ی ارامشم روگرفته.

خم شد به طرفم خودموعقب کشیدم نفس‌های داغ و پرحرارتشو کنارگوشم و گونه‌ام حس می‌کردم از این ترس و ضعف خودم حالم بهم می‌خورد،که یکدفعه لب‌های داغشو روی گونه‌ام حس کردم.

سرمو باجیغی برگردونم و با پشت دستم با حالت چندش ونفرت وچشم‌های قرمزشده صورتموپاک کردم.

بابغض و التماس به صورتش، با چانه‌ای لرزان وچشم‌هایی خیس نالیدم:
-زخم دلم رو عمیق‌تر نکن، منوخاطراتمو خاک کن، هرچیزی که منو یاده تو میندازه روفراموش کن، من خودم از فراق عشقی که دارم هر شب می‌سوزم منو خرابترو ویرانه‌تر نکن،اینجا به اندازه‌ی کافی برام دردآواره تو دیگه نمک روی زخمم نباش حق من این غریبی و ماتم نیست قلبم برای کس دیگه ای میزنه، هر چند انگار که سرنوشتمو با غم نوشتن.

با غم بهم خیره شدو اروم می‌گوید:
-غمت به جونم ناراحت نباش.

 درهمین حال در باشدت باز شدونگاه ترسیده ام به صورت سرخ شده و نگران مهلا و دختر ساکت هم سلولیم افتادنگام سمت پیشونی زخمی مهلا سر خورد وحالت چهره اش ازخشم زخمت شده بود درحالیکه ازگریه‌ی زیاد هق هق می‌کردم و سینه‌ام خس خس می‌کردمثل گنجشکی بارون دیده و ترسیده به طرف مهلا پروازکردم.

بدنم به رعشه‌ افتاده بود مهلا منومحکم توی آغوش گرفت وبا دادچنان نعره ای زد که توی آغوشش یه متر به هواپریدم.
مهلا باصدای نازکش نعره کشید:
-چکارش کردی؟! دو جنسه‌ی عوضی اونو زهره ترک کردی.

بدنم بی‌اختیار می‌لرزیدوموهام عرق کرده بودو سرم درد می‌کرد، بدجور احساس ناتوانی می‌کردم، خیلی دلم گرفته بود ومثل ابر بهاری فقط توی آغوشش می‌باریدم.

 مهلا منو توی آغوش گرفته بود، با هم اروم اروم راه می‌رفتیم، دستشو با نرمی روی پشتم تکان می‌دادو دلداریم می‌داد، یه ادم ناشناس برام دل می‌سوزوند ولی خانواده‌ی خودم منو رها کرده بودن، هیچی ارومم نمی‌کرد.

 با لبه‌ی آستین لباسم جایی که لب‌های اونو لمس کرده بود ومی‌ساییدم، تا این حس مزخرف رو دور کنم، پوست صورتم حس سوزش شدیدی داشت اما بی‌اختیار لباسمو روی صورتم می‌کشیدم.

مهلا زد زیر دستمو با عصبانیت توپید:
-بسه پوستش کنده شد چرا به هر کس و ناکس اجازه می‌دی این طوری اذیتت کنه؟

چانه‌ام لرزید و سیل همیشگی اشکم جاری شد.

 سرمو روی متکا گذاشتم و پشت به بقیه مثل جنین به خودم پیچیدم‌ مجبور بودم توی خودم بریزم این همه غم رو.

من این همه درد و غم رو پای کی بنویسم؟! مجبورم توی دلم بریزم‌ و دم نزنم، مجبورم بسازم با این قلب شکسته، پشت پلکم می‌سوخت صدای هق هقم رو خفه می‌کردم تا با صدام بقیه رو اذیت نکنم.

حررات بدنم بالا رفته بودو تنم گر گرفته بود به سختی لبمو خیس کردم همه‌اش صدای سمیر رو تو گوشم می‌شنیدم اما هر چی نگاه می‌کردم از اون خبری نبود انگار صداش توی گوشم جامونده بود

توان باز کردن پلکمو نداشتم که...
# هرگونه کپی برداری و انتشار پیگرد قانونی دارد.⛔

http://t.me/parvabook_bot ارسال نظر و شرکت در مسابقه

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۳
امنه احمدی

ببینم با لباس عروسی ❣
تو بغلتم 😍😘💕❣💕

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
¦ @Amenh_Ahmadii¶ 🌿🌙
[عکس 1027×1280]

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۲۰:۱۷
امنه احمدی

💕

چه جانانی و جانی و عجب زلف پریشانی 💞

#سعدی

♥️| @Amenh_Ahmadii | 🌊💞✨
[عکس 1040×1280]

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۰
امنه احمدی

❣^^ تقدیم به عشقت ڪن ^^❣
‌❤️❤️💋❤️❤️
∞| @Amenh_Ahmadii | 🌊💞✨
[صدا ۳:۳۰]

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۱:۰۹
امنه احمدی