پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

باصدایی که سعی می‌کرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار می‌کنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمی‌بخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم می‌خورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف می‌کنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم می‌کنی؟!

توی چشم‌های مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوبم عزیزم من خرحمالی نمی‌کنم، بایدکارکنم تا یاد بگیرم این همه جون کندم تا بتونم از درسی که خوندم استفاده کنم نه این که اون مدرک رو قاب کنم به دیوار، اگر بخاطر تو نبود من همون روزا از پا دراومده بودم، محسن توشدی انگیزه ای برای زندگی تاریک وبی‌هدفم.
میدونم نگرانمی اگر اذیت شدم قول میدم خودم بیام بیرون.

محسن بابغض و با دلخوری نگاهم کرد:
-پس به جون من قسـ..
 وجودم آتیش گرفت ازکلمه ا‌ی که می‌خواست بگه سریع دستم روی لبش نشست.
-هرگز با جونی که باعث شد زنده بشم و زندگی کنم قسمم نده.
 محسن بغضدار و با اشکی که توی چشمش می‌چرخید، انگشت‌هام رو گرفت و بالبهای داغش عمیق بوسید، دستم رو گرفت و آروم آروم باهم پایین رفتیم.

کلاه کاسکتی که روی موتور بود رو درآورد و روی سرم گذاشت، شال گردن دور گردنش رو می خواست بازکنه که دستم روی شال نشست، باتخسی دستم رو پس زد:
-اینقدر وول نخور نمی‌تونی کمترین کاری رو که از دستم برمیاد رو ازم بگیری.

شال رو دورگردنم بست، محسن سوارشد، بعد دستم رو گرفت تا پشتش سوار شدم.
محسن قبل ازگذاشتن کلاه کاسکت گفت:
- دستهات رو بزار توی جیب کاپشنم، هم خودتو نگه میداری هم دستهات یخ نمی‌بنده.

بلند خندیدم:
- منو اینقدر بچه سوسول دیدی؟!

محسن لب زد:
- سرما که سوسول وغیر سوسول نمی‌شناسه.

دم گوشش گفتم:
- بچه پرویی دیگه.

محسن بی‌هوا بلندخندید و بعد هم موتور رو روشن کرد:
-تازه فهمیدی؟!! بزن بریم یه جیگرکی یه دلی از عذا در بیاریم، من که از گشنگی دارم میمیرم.

ازشنیدن حرفش با دست محکم زدم توی کمرش و عصبی غریدم:
-ساکت شو اگه یه بار دیگه از مردن حرفی بزنی، من میدونم و تو.

محسن کولی بازی در آورد:
-اخـخ.. وای کمرم.. دخترچقدر دستت سنگینه، بابا کمره دیوار نیست که می‌کوبی بهش.

قهقه زدم:
-چرا الکی کولی بازی درمیاری محسن هان؟!

 محسن سرش رو به طرف عقب خم کرد و جدی می‌گوید:
- زده ناقصمون کرده بعد میگه کولی بازی.

پقی زدم زیرخنده، محسن کلاهش رو سرکرد:
- خودت رو محکم بگیر، بزن که رفتیم.

دستامو توی جیبش بردم، موتور باسرعت زیادی از زمین کنده شد که باعث شد، جیغ خفه‌ای بکشم.

محکم چنگ زدم به پارچه‌ی توی جیبش، از وجود محسن غرق لذت شدم، به جیگرکی رفتیم اما دلم نیامد بدون بی‌بی بخورم با اصرار محسن رو راضی کردم.

وقتی رسیدم جلوی در پیاده شدم، در رو باز کردم، محسن گفت:
-سوار شو تاساختمان خیلی راهه، بدو که یخ بستیم.

یه طرفه ترک محسن نشستم، کبابا رو روی پام گذاشتم، از بین درختهای سربه فلک کشیده‌ی خونه‌ی بی‌بی رد شدیم.

درختها پوشیده از برف بودند، ازسرما می لرزیدم،  محسن موتور رو زیر بالکن پارک کرد که برف روی موتور نشینه.

ازموتور پایین اومدم محسن درحالیکه کلاه کاسکتش رو درمی‌اورد گفت:
-وای چقدر سردش کرده.
یه دستم پر بود و با دست آزادم سعی کردم کلاه رو دربیارم که محسن سریع به طرفم اومد و کلاه رو از سرم برداشت.
دستی به مقنعه‌ام کشیدم و بالبخندی به محسن نگاه کردم.
محسن نفس عمیقی کشید.
-چرا ایستادی پـروا اول بریم بالا پیش بی‌بی، زود باش یخ بستیم.

سرم روتکان دادم، ازسرما نمی‌تونستم حرف بزنم،
 روی پله‌ها بودم که در باز شد، بادیدن کسی که جلوی در بود بدنم لرزید، با دستی که دور بازوی محسن بود، چنگ انداختم به بازوش، از دیدن کسی که باعث این همه سال عذابم بود به خودم لرزیدم، نفسم بند اومده بود و زانوهام سست شده بودن،  بدنم از سرمای شدیدسِر شده بود، بغض راه گلوم رو بسته بود، زخم‌های عمیق دلم دوباره باز شدند.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۹
امنه احمدی

چیزی نگفتم در اتاق رو باز کردم و سرم رو ازخجالت پایین انداختم.

محسن سریع در رو بست و بدون گفتن حرفی در باره‌ی اتاق، گفت:
-اگر آماده‌ای بریم؟
سرمو تکان دادنم و محسن دستم رو کشید.

خداحافظی سرسری از آقاصمد کردم و دنبال محسن کشیده شدم.

چند دقیقه‌ای فقط نفس‌های تند محسن  رو می شنیدم، که روی پله‌ها جلوم پیچید و با چشم‌های طوفانی به صورتم زل زد...
#کپی‌ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۶
امنه احمدی

ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
- آقــ... بخدا.. من فقـــ...ط منتظر منــ... شی بودم. یعنی.. چیزی... مــی.. خواستم.. یه آقایی اینا رو داد.. گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشد.. مــنم آوردمشون.. قســـ... ــم میخورم.
یه دفعه داد زد:
- اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!

برق خشم توی اعماق چشم‌هاش موج میزد.. با دادش بند دلم  پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لب‌های لرزان آروم لب زدم:
- شــرمـنده.. آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد می‌شدم... معذرت مــی‌خوام.

-دفعه‌ی بعدی که با من حرف میزنی توی چشم‌هام نگاه کن، فهمیدی، الان هم تا اون روی دیگه‌ام بالا نیامده برو بیرون.

سرم رو بلند کردم، با چشمای اخم آلودش بهم خیره بود، سرمو تکان دادم و با پاهای سست حرکت کردم،  از در که بیرون رفتم نفس حبس شده ام رو بیرون دادم، بی‌خیال دستگاه اسکن رو به اتاقم بردم و با دیدن پارچ آب سریع به طرفش رفتم و یه لیوان آب رو یه دفعه سر کشیدم.

 از دست خودم عصبی بودم، شروع کردم به کار که گند کاریم رو فراموش کنم ولی اعصابم بدجور بهم ریخته بود.

با شنیدن صدای گوشیم به طرف کوله پشتیم رفتم و گوشیم رو در آوردم با دیدن اسم محسن خستگیم در رفت و لبخندی روی لبم نقش بست.
سریع دکمه‌ی وصل رو زدم:
پشت به دیوار روی دوپا نشستم، دستی به چشم‌های خسته‌ام که حسم می‌گفت از خستگی قرمز شدند کشیدم با خوشحالی جواب دادم:
- سلام عزیزم خوبی؟!!

محسن جدی و با صدایی خشدار حرص زد:
- کجایی؟! مگه نگفتی تا ساعت چهار سرکاری؟! اومدم خونه نبودی دارم دیوونه می‌شم‌، کجایی پــروا؟!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم‌، با دیدن ساعت روی هشت ابروهام به موهام چسبید.

یه دفعه با دست آزادم کوبیدم توی سرم و  داد زدم:
- وای حواسم نبود، چرا اینقدر دیر شد؟ گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سریع گفتم:
- شرمنده محسن سرم شلوغ بود زمان از دستم در رفت الان راه می‌افتم.

محسن غرید:
- یعنی اینقدر بی‌ناموسم؟! که توی این هوا و این تاریکی تنهایی بیای؟! هان؟

لبخندی زدم، ته دلم غلغلک خورد از غیرتش سریع گفتم:
-اسنپ خبر می‌کنم.

محسن دوباره گلو جر داد:
- بسه پـروا نمیزارم توی این آشفته بازار سوار اسنپ یه بی‌ناموسی بشی‌‌، دختر مجید هنوز عبرت نشده برات هان؟!! آدرس اون خراب شده رو بفرست راه افتادم.

مستاصل نالیدم:
- هوا سرده، جاده لیزه دورت بگردم من که بچه نیستم، خـــ..
 بلندتر داد:
- با من یک به دو نکن آدرس رو بفرست.
سریع قطع کرد.

گوشی رو بوسیدم:
- قربونت برم چشم فقط تو مواظب خودت باش.

آدرس رو  براش سند کردم وسایلم رو جمع کردم، تا رسیدن محسن چند تا پرونده رو جابه جا کردم، اوضاع اتاق رو از اولش هم بهم ریخته‌تر می‌دیدم.

با شنیدن صدای گوشیم اونو از جیبم بیرون کشیدم.

کوله پشتیم رو از روی میز برداشتم درحالیکه قدمی برداشتم سریع دکمه وصل رو زدم:
 - الان میام پایین.

محسن جدی گفت:
- نمیخوای محل کارت رو بهم نشون بدی؟!

لبخندی زدم:
-بیا بالا..
اما نگاهم به اوضاع اتاق افتاد اه از نهادم بلند شد. جواب محسن رو چی بدم؟  پووف آرومی کشیدم.

با شنیدن صدای مردونه‌ی محسن که با کسی حرف میزد از اتاق بیرون رفتم، صمد جلوی محسن رو گرفته بود.

سریع به طرفشون رفتم‌، از دیدن محسن تمام خوشی‌ها به سمتم سرازیر شد، درحالیکه نگاهم به صورت کلافه و جدی محسن افتاد با لبخندی گفتم:
- آقا صمد ایشون اومدن دنبال من.
صمد نگاهی به من کرد، آروم گفت ببخشید دخترم من مسئولم.

سرم رو انداختم پایین بله میدونم می‌خوام محل کارم رو به محسن نشون بدم.

محسن درحالیکه با کلاه کاسکت توی دستش بهم خیره بود دست آزادش رو پشتم گذاشت و با اخم گفت:
- سلام چرا اینقدر خسته بنظر میرسی؟! چشم‌هات قرمز شده..

لبخندی به نگرانیش زدم:
- سلام عزیزم خوش اومدی؟! توی این سرما به زحمت افتادی.

محسن آروم به بازوم زد:
- دیگه از این حرفا نشونم وظیفه‌امه، بریم اتاقت رو نشونم بده که زود بریم دیر شده، بی‌بی بدجور نگرانت بود.

لبم رو گاز گرفتم:
-ای وای بی‌بی رو یادم رفت.

- ماشاالله به این هوش و حواست موندم چطوری شاگرد اول دانشگاه بودی خانم مهندس؟
توی لاک مغروری خودم فرو رفتم و گفتم:
- پس چی فکر کردی جوجه دکتر منو دست کم گرفتی؟

نگاه چپ چپی بهم انداخت.
-دستم درد نکنه پــروا داشتیم؟
قدمی برنداشته بودم که یادم افتاد آقا صمد بخاطر من هنوز نرفته شرمنده برگشتم و با ناراحتی گفتم:
- ببخشید آقا صمد من زمان از دستم در رفت شما هم بخاطر من معطل شدید.

صمد لبخندی زد:
- خونه ی من توی همین ساختمانه نگران نباش دخترم.

خیالم کمی راحت شد ولی بازهم عذاب وجدان داشتم
- بازهم بخاطر من اذیت شدید، لطفا منو ببخشید.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۶
امنه احمدی

- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟

من هنوز توی خلسه‌ بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.

دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!

لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف‌ دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینه‌ام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دست‌هاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟...
#کپی‌ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۵
امنه احمدی

 دستهامو بهم قفل کردم و بالا تنه ام رو به طرف چپ و راست کشیدم تا ازخشکی در بیاد،
رفتم توی سالن همه‌ی درها بسته بودن، به سمت آبدارخانه رفتم و سرک کشیدم، آروم گفتم:
- ببخشید آقا صمد هستید؟! ببخشیدکسی هست؟

اونجا یه میز کوچک بود، سینگ ودستگاه چای ساز و قهوه ساز هم بود، همه چیز مرتب و تر و تمیز بود،
همونطوریکه ایستاده بودم از پشت قدمی به عقب برداشتم، که با صدای صمد آقا ترسیدم وجیغ خفه‌ای کشیدم:
-هیین.

-چیزی شده؟چیزی می‌خوای دخترم؟!

دستم روی قلبم بود، ضربان قلبم کمی تند شده بود، به صورتش نگاه کردم، توی دستش یه سینی با لیوان‌های خالی بود، باصدای بمش گفت:
-حالت خوبه؟! چای می‌خواستید؟!

با لبخندی گفتم:
- نه ازکجا می‌تونم یه دستگاه اسکن گیر بیارم؟

 چشم‌های صمد کمی رنگ تعجب گرفت، کمی توی خودش فرو رفت.

بعد از چند ثانیه گفت:
-باید برید ازخانم منشی بپرسید یکی اضافه پیش اون دیدم.

ازپله ها پایین رفتم، با ندیدن منشی، نفسم رو سنگین و با صدا بیرون دادم، کنار میز منشی ایستادم.

اطراف رو نگاه کردم، کسی نبود همه جا سوت و کور بود، کمی روی صندلی ای که اون طرفتر بود نشستم، درهمین حال آسانسور باز شد و یه مرد جوان با تیپ اسپورت ویه سینی توی دستش بیرون اومد، صورتش عصبی بود.

بادیدن من نگاه دقیقی به من انداخت، چشم‌هاش مشکی بود و موهاش کمی بلند بود و اونهارو  رو به بالا حالت داده بود، صورتش سبزه با یه ریش پرفسوری بود، با سینی جلوم ایستاد نگام رو به پایین دوختم سنگینی نگاهش روحس می‌کردم، من از نگاهی که با منظور روم می‌افتاد لرز می‌کردم.

عرقی روی تیغه‌ی کمرم حس کردم که رو به پایین حرکت کرد، اون مردعصبی سینی رو به بازوم چسباند و تشر زد:
 -هی دختر چرا ماتت برده؟! هان این بی‌صاحب رو بگیر دستم افتاد.
باتعجب به صورت خونسردش خیره شدم گیج لب زدم:
-هان؟!

پوزخند کج و صدا داری زد:
-کی این دخترای خنگ ادم میشن خدایا!

عصبی سینی رو با ماگ قهوه وکمی کیک روی میز منشی برد:
 دستش رو توی جیبش برد و نگاهش رو توی صورتم و روی تنم چرخاند، باخونسردی گفت:
- نوشیدنی رئیست سرد شده، چیه مثل مونگولا سرجات الم شدی؟!

بی‌خیال قدمی برداشت، درحالیکه دور میشد گفت:
-ناکس انتخابش حرف نداره، هر چی در و داف دور خودش جمع کرده.

بااخم غلیظی نگاه چپ چپی بهش انداختم مردک هیز، زیر لب مردشوری نثارش کردم.

نگام به قهوه‌ها بود، معلوم نبود منشی کجا غیبش زده، الان چه خاکی باید به سرم بریزم؟!

سینی رو برداشتم و با استرس دم اتاق رئیس رفتم انگشت اشاره‌ام رو خم کردم، آروم تقه‌ای به در زدم، منتظر شدم، ولی خبری نشد، دوباره در زدم، ولی بازم خبری نشد، برگشتم و به جای خالی منشی خیره شدم.

برای بار سوم محکمتر در زدم، خبری نشد، عقب گرد کردم و سینی رو روی میز منشی گذاشتم و خواستم از اونجا برم باز دل رحمیم گل کرد، ترسیدم منشی اخراج بشه دستی به لباسم کشیدم.

غرغر کنان سینی رو برداشتم و رفتم و محکمتر از دفعه‌ی قبل در زدم.

جوابی نشنیدم، دستم روی دستگیره ی در لغزید وبا استرس در رو باز کردم.

سرمو داخل بردم اتاق بزرگ و شیکی بود،  طراحیش فوق‌العاده بود، میزش براق بود روی اون مانیتور سفید رنگی قرار داشت و وسایل روی میز از ساعت گرفته تا جا مدادی  و قاب عکسی که فقط پشتش معلوم بود‌، همه سفید قهوه‌ای بودند، چندتا پرونده وسط میز بود‌،  صندلی رئیس از چرم براق و مشکی بود، میز و تمام وسایل از تمیزی برق میزد پشت میز یه دیوار آجری قهوه‌ای سوخته با خطوط سفید رنگی بود که روی دیوار تابلوی بزرگی بود و تصویرش هم که پشت سر یه مرد سیاه پوش با پالتویی بلندبود، نصب شده بود، سمت راست هم یه پنجره‌ی یه تیکه ی سفیدی بود.

گوشه‌ی سمت چپ هم یه گل میز کوچک بود که روش چند تا پوشه بود، قدمی به جلو برداشتم، نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم.

مات اون همه زیبایی بودم، کسی داخل نبود، چندقدم جلوتر رفتم، سینی رو روی شیشه‌ی میز رئیس که زیر آن طرح چوب قهوه‌ای روشن بود،  گذاشتم.

نگام افتاد روی صندلی رئیس حسرت خوردم، کاش منم یه روز بتونم مستقل بشم.

بادست آزادم آروم زدم توی سرم و آروم پچ زدم:
- نباید به داشته‌های دیگران و به کار و تلاش بقیه حسودی کنی.
 
سینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که چشمام به یه جفت چشم قهواهای مات خورد.

چهارشونه وقد بلند بود، سینه‌اش پهن و عضلانی بود و یه سویشرت مشکی که آستین‌هاش رو تا آرنجش بالا زده بود پوشیده بود، شلوارش هم جین مشکی هم رنگ سویشرتش بود.
 
ازترس چشمم به صورتش بود، موهای لخت بلندش رو طرف چپش مدل داده بود، ریشش کمی بلند شده بود، دماغش کمی کشیده بود ولی به صورتش می‌اومد‌، ابروهاش اسپورت بود، خلاصه همه چیزش شیک و جذاب بود، انگار آهن ربا بود و آدم رو جذب خودش می‌کرد، جذابیتش حیرت آور بود.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۵
امنه احمدی

 وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافه‌ام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشه‌ی اتاق رفتم وچندتا زومکن‌ و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همه‌ی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.

 

میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.

هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپی‌ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۳
امنه احمدی

بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخ‌های نزدیک بهم رو کنار هم ‌می‌‌گذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صدای در سرم رو بلند کردم که تقه‌ای دوباره‌ به در خورد.

گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، اروم گفتم:
- بله؟!

صدای بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.

سریع گفتم:
- بفرمایید.

 دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیزی بخوری که جون داشته باشی کار کنی.

سریع بلند شدم و به طرفش رفتم و جلوی میز ایستادم و با خجالت سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم:
- خیلی ممنونم، اینقدر درگیر شدم که گذره زمان رو نفهمیدم، ببخشید اقا صمد شما رو هم به زحمت انداختم چرا زحمت کشیدید؟

سریع به طرف کیفم رفتم و دست بردم و کیف پولم رو در اوردم پول زیادی همراهم نبود، ترسیدم هزینه‌ی غذا بیشتر باشه اب دهنم رو قورت دادم وبه سه تا ده تومانی توی کیف پولم نگاه کردم قبل از بیرون کشیدن پول، با لبخندی گفتم:
- راضی به زحمت نبودم ولی باید پول غذا رو بردارید.

با تعجب بهم نگاه کرد و با تک خنده‌ای می‌گوید:
- نه دخترم اینا رو از پایین گرفتم چون تاساعت چهار سرکار هستیم غذارو از سلف پایین می‌گیریم، ولی اگر یادم نمی‌افتادید غذا تمام می‌شد.

درحالیکه سینی غذا رو روی جایی از میز که حالا خالی شده بود جا می داد، ادامه داد:
-‌ هر روز از ساعت دوازده تا یک می‌تونی غذاتو بگیری، اگر دیر برید سلف رو می‌بندند.
خیالم راحت شد، پولایی رو که کمی بالا اورده بودم رو سریع سر جاش برگردوندم وکیفم رو سرجاش گذاشتم.

به طرفش رفتم.
- اقا صمد ممنونم که به فکر من بودید، ببخشید بخاطر من به زحمت افتادید.

صمد نگاه خیلی خاصی کرد، تو نگاهش حرفا بود انگار اروم لب زد:
-‌ چه زحمتی دخترم، من وظیفه‌ام رو انجام میدم.

نگاهم رو توی صورت شکسته‌اش چرخاندم:
- می‌دونم این خارج از وظیفه‌ات بوده، ممنونم بهم لطف کردید.

با لبخندی گفت:
-‌ تو دختره خیلی خون‌گرمی هستی بابا.

لبخنده گشادی روی لبم نشست، همونطور که روبه روش ایستاده بودم با لحن سرخوشانه‌ای گفتم:
- لطفا این مدتی که قراره اینجا باشم هوامو داشته باشید، در عوضش منم اگر کاری از دستم بر بیاد حتما براتون انجام میدم، شما منو دخترم صدا می‌کنید پس منو جای دخترتون ببینید، نمی‌خواد بامن رسمی رفتار کنید.

برق اشک توی چشماش درخشید، سریع سرش رو پایین انداخت و سریع حرف رو عوض کرد:
-غذات سرد شد دخترم با اجازه.

کف دستم رو به لباسم کشیدم و از پشت سر به صمد نگاه کردم تا در بسته شد.

نگاهی به سینی انداختم غذا توی ظرف یکبار مصرف بود با یه لیوان اب که گوشه‌ی سینی بود، نگاهی به بالا کردم و زیر لب خدا رو شکر کردم و به دنبال شیر اب برای شستن دستهام بیرون رفتم، کمی گیج دور خودم چرخیدم، که در اخر سالن باز شد و مرد چهار شانه‌ ای با کت و شلوار بیرون اومد، چهره‌ی دلنشینی داشت، ته ریش داشت و موهاش یه طرفه و مرتب بودن با دیدنش سرم رو سریع پایین انداختم.

عقب گرد کردم که به اتاقم برگردم که صدام زد، صدای کفشاش روی پارکتها توی فضا پیچیده بود.

سرم پایین بود قلبم مثل طبل می‌کوبید، گوشه‌ی لبم رو از داخل گاز گرفتم.

اون مرد به یه قدمیم رسید، بوی تنده عطرش توی بینیم پیچ خورد.
باصدای بمی جدی می‌گوید:
 -دنبال کسی می‌گردید؟!

همونطور که سرم پایین بود، نگام به کفشهاش بود که برق میزد، با لحن خشک وسرد گفتم:
- نه، فقط دنبال روشوییم.

باتعجب می‌گوید:
- جان؟!
درهمین حال صدای بم و دو رگه‌ی صمد رو شنیدم:
- چیزی شده اقای نواب؟!!

من بدون توجه به اون مرد به طرف صمد رفتم، اروم گفتم:
- اقاصمد روی شویی کجاست؟ یه ابی به دستهام بزنم.

صمد نگاهی به سمت چپه اتاقه من کرد:
- اونجاست برو غذات حتما سرد شده.

لبخندی به مهربونیش زدم و به سمت روشویی رفتم.

نواب سریع و باعصبانیت می‌گوید:
- اینجا چه خبره؟ این دختره کیه؟مگه من رئیس این قسمت نیستم؟! اون نجم کجاست؟!چرا بهم اطلاع نداده؟

صمد اروم گفت:
-انگار اقا اونو برای قسمت بایگانی اورده.

بدون توجه به انها دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.

شیر آب رو باز کردم و دستهایم رو زیر اب سردگرفتم حس خوبی بهم دست داد و آبی به صورتم زدم تازه فهمیدم چقدرخسته بودم.

چند باری آب به صورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و وضو گرفتم ودستمالی بیرون کشیدم، اروم اروم صورتم رو پاک کردم درحالیکه دستام رو بادستمال خشک می‌کردم از اونجا بیرون اومدم.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۲
امنه احمدی

رمان ‌عشق‌‌بی انتها برای کسایی که اون رو نخوندن از اول توی کانال دومم قرار گرفته میشه😘❤️😘

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۶
امنه احمدی

 با سرعت وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم  از پله‌ها دو طبقه‌ای رو بالا رفتیم، از پله بدم می‌اومد نفسم گرفته بود، اروم اروم دنبالش می‌رفتم و ضربان قلبم تند شده بود، جلوی یه در قهوه‌ای سوخته‌ای ایستاد و زنگ در رو فشار داد تا در باز شد،  کمی نفسم جا اومد، مردی با موی سفید و صورت شکسته‌ای جلوی در بود و با دیدن منشی، با لبخندی می‌گوید:
-خوش اومدی دخترم، بفرمایید.

از جلوی در کنار رفت. منشی با ناز می‌گوید:
- ممنونم عمو صمد، خوبی؟

وقتی داخل شد برگشت و به من که همونجا ایستاده بودم نگاه کرد و با اخم ریزی می‌گوید:
-چرا اونجا ایستادی منتظره دعوت نامه ای؟ بیا داخل دیگه.

کمی هول شدم و با دستپاچگی نگاهی به صورت اون مرد کردم، نگاهش دلگرم کننده بود، سرم رو پایین انداختم و سریع دنبالش راه افتادم.

اونجا چندین اتاق بود، منشی رو به صمد می‌گوید:
- اقای نجم اومدند؟

صمد با صدای بم و دو رگه می‌گوید:
- اره توی اتاقه خودشه.

منشی بی‌حوصله سرش روتکانی داد و می‌گوید:
- خانم.... اه... چی بود اسمتون؟

به صورت پر از ارایشش خیره شدم، نفسم رو نامحسوس بیرون دادم، کمی کلافه شدم ولی یاد گرفته بودم که نقاب بزنم به صورتم تا کسی احساساتم رو نفهمه اروم با لبخندی می‌گویم:
- سینایی هستم.

با ناز، نگاه زننده‌ای به سر و وضع من کرد، درحالی‌که به اقا صمد نگاه می‌کرد، انگار قراره از اون حقوق بگیرم که اینقدر خودش رو دست بالا گرفته و از بالا به من نگاه می‌کنه، با ترحم و با حرکت  زننده‌ی دستش بهم اشاره‌ای کرد و با ناز می‌گوید:
- عمو صمد این خانم قراره امتحانی یه ماهی رو اینجا کار کند، بایگانی رو بهشون نشون بدید، خودم به اقای نجم می‌گم.

با اخم ریزی به من نگاه کرد، نگام روی چشم‌های نقاشی شده‌اش چرخید، بعد هم با پوزخندش، با لحن تندی می‌گوید:
- تا ببینیم می‌تونی دوام بیاری.

ازم گذشت، وقتی که پشته سرم قرار گرفت، پوزخندی روی لبم نشست، توی ذهنم مرور کردم:
- توی این سالها فهمیدم هیچ کس به اندازه‌ی من پوست کلفت‌تر نبوده، برام رفتار اطرافیانم مهم نبود، سیما جون خواسته من اینجا کار کنم، حتما دلیلی داشته پس این حرکت‌های بچه‌گانه نمی‌تونه سدِ راهم بشه.

صدای دو رگه و بم اقا صمد منو به خودم اورد:
- از این طرف دخترم.

دخترم گفتنش چقدر دلگرم کننده بود و باعث شد زخم دلم سر باز کنه، بغضی رو که این سالها رفیقم شده‌ بود رو پس زدم.

به صورت شکسته‌ی صمد نگاه کردم، نگام به چشم‌های درشت مشکی‌اش بود که با مهربونی می‌گوید:
- بفرمایید.

نگاهم به دستش که به سمت راست اشاره کرده بود خیره شد و دلم از گفتن: دخترمش، لرزید و بغض خفته ی توی گلوم رو پس زدم برای فرار از این بغض سریع به طرف مسیری که گفته بود، محکم قدم برداشتم.

صمد در چوبی با رنگ قهوه‌ای و خطوط طولی نازکه مشکی رنگی رو باز کرد.

قدم جلو گذاشتم، با دیدن اتاق، شوکه و با ابروهای بالا پریده‌ای به اتاق خیره شدم.

صمد تک سرفه‌ای کرد و اروم می‌گوید:
- اینجاست.

قدمی به عقب گذاشتم و بند کوله پشتی‌ام رو محکم گرفتم.

صمد نگاهی به من کرد انگار فهمید ترسیدم سریع می‌گوید:
-اینجا یه کم.. به هم ریخته‌ست اما موفق میشی.

نگاهم به قفسه‌های پر از زومکن وپرونده، که با بدترین وضع روی هم تلنبار شده بود و برگه‌هایی از بین اونا بیرون زده بودند، افتاد.

روی زمین هم برگه‌های زیادی به همراه پرونده و زومکن‌های سیاه و سفید ریخته بود.

میزی که اون وسط بود از بس برگه و پرونده روی اون ریخته بود، اصلا معلوم نبود.

باصدایی برگشتم و دیدم که صمد در رو بست و من هم قدمی به اجبار به جلو گذاشتم.

 یک قدم دیگه برداشتم که چیزی رو زیر پام حس کردم، سریع خودمو عقب کشیدم و با دیدن مچاله‌های کاغذ نفسم را با فشار به بیرون فوت کردم، دلم می‌خواست برگردم و بگم غلط کردم.

اینجا واقعا افتضاح بود، بی‌هدف و سردرگم دور خودم چرخی زدم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، بی‌تکلیف چند دقیقه‌ای همون جا ایستادم و لبم رو جویدم، انگار این چالشه جدید سیما جونه.

عصبی زمزمه کردم:
- چرا هیچی برای من ساده نیست؟!

چندباری دستم رو روی صورتم بالا و پایین کردم، نفسم رو سنگین بیرون دادم، اینجا داغون بود، زلزله هم که اومده باشه اینطوری خرابی به بار نمیاره.

نفس‌های عمیقی کشیدم، باید بتونم من از اون همه امتحان سخت بیرون اومدم، تنهایی ازپس اون همه کارای سخته سیماجون بر اومدم، باید این رو هم رد کنم.
 
نگاهی به اتاق کردم، محکم گفتم:
- نمی‌تونی منو با این چیزا بترسونی نمی‌تونی منو منصرف کنی، من از پس بدتر از اینهاهم بر اومدم.

نگاهم توی کل اتاق چرخید، دنبال جایی بودم که وسایلم رو اونجا بزارم ولی مگه جایی بود؟!

نفس کلافه‌ای کشیدم و برگه‌ی مچاله‌ شده ی زیر پام رو شوت کردم.
#کپی ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۲۱:۳۸
امنه احمدی