باصدایی که سعی میکرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار میکنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمیبخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم میخورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف میکنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم میکنی؟!
توی چشمهای مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوبم عزیزم من خرحمالی نمیکنم، بایدکارکنم تا یاد بگیرم این همه جون کندم تا بتونم از درسی که خوندم استفاده کنم نه این که اون مدرک رو قاب کنم به دیوار، اگر بخاطر تو نبود من همون روزا از پا دراومده بودم، محسن توشدی انگیزه ای برای زندگی تاریک وبیهدفم.
میدونم نگرانمی اگر اذیت شدم قول میدم خودم بیام بیرون.
محسن بابغض و با دلخوری نگاهم کرد:
-پس به جون من قسـ..
وجودم آتیش گرفت ازکلمه ای که میخواست بگه سریع دستم روی لبش نشست.
-هرگز با جونی که باعث شد زنده بشم و زندگی کنم قسمم نده.
محسن بغضدار و با اشکی که توی چشمش میچرخید، انگشتهام رو گرفت و بالبهای داغش عمیق بوسید، دستم رو گرفت و آروم آروم باهم پایین رفتیم.
کلاه کاسکتی که روی موتور بود رو درآورد و روی سرم گذاشت، شال گردن دور گردنش رو می خواست بازکنه که دستم روی شال نشست، باتخسی دستم رو پس زد:
-اینقدر وول نخور نمیتونی کمترین کاری رو که از دستم برمیاد رو ازم بگیری.
شال رو دورگردنم بست، محسن سوارشد، بعد دستم رو گرفت تا پشتش سوار شدم.
محسن قبل ازگذاشتن کلاه کاسکت گفت:
- دستهات رو بزار توی جیب کاپشنم، هم خودتو نگه میداری هم دستهات یخ نمیبنده.
بلند خندیدم:
- منو اینقدر بچه سوسول دیدی؟!
محسن لب زد:
- سرما که سوسول وغیر سوسول نمیشناسه.
دم گوشش گفتم:
- بچه پرویی دیگه.
محسن بیهوا بلندخندید و بعد هم موتور رو روشن کرد:
-تازه فهمیدی؟!! بزن بریم یه جیگرکی یه دلی از عذا در بیاریم، من که از گشنگی دارم میمیرم.
ازشنیدن حرفش با دست محکم زدم توی کمرش و عصبی غریدم:
-ساکت شو اگه یه بار دیگه از مردن حرفی بزنی، من میدونم و تو.
محسن کولی بازی در آورد:
-اخـخ.. وای کمرم.. دخترچقدر دستت سنگینه، بابا کمره دیوار نیست که میکوبی بهش.
قهقه زدم:
-چرا الکی کولی بازی درمیاری محسن هان؟!
محسن سرش رو به طرف عقب خم کرد و جدی میگوید:
- زده ناقصمون کرده بعد میگه کولی بازی.
پقی زدم زیرخنده، محسن کلاهش رو سرکرد:
- خودت رو محکم بگیر، بزن که رفتیم.
دستامو توی جیبش بردم، موتور باسرعت زیادی از زمین کنده شد که باعث شد، جیغ خفهای بکشم.
محکم چنگ زدم به پارچهی توی جیبش، از وجود محسن غرق لذت شدم، به جیگرکی رفتیم اما دلم نیامد بدون بیبی بخورم با اصرار محسن رو راضی کردم.
وقتی رسیدم جلوی در پیاده شدم، در رو باز کردم، محسن گفت:
-سوار شو تاساختمان خیلی راهه، بدو که یخ بستیم.
یه طرفه ترک محسن نشستم، کبابا رو روی پام گذاشتم، از بین درختهای سربه فلک کشیدهی خونهی بیبی رد شدیم.
درختها پوشیده از برف بودند، ازسرما می لرزیدم، محسن موتور رو زیر بالکن پارک کرد که برف روی موتور نشینه.
ازموتور پایین اومدم محسن درحالیکه کلاه کاسکتش رو درمیاورد گفت:
-وای چقدر سردش کرده.
یه دستم پر بود و با دست آزادم سعی کردم کلاه رو دربیارم که محسن سریع به طرفم اومد و کلاه رو از سرم برداشت.
دستی به مقنعهام کشیدم و بالبخندی به محسن نگاه کردم.
محسن نفس عمیقی کشید.
-چرا ایستادی پـروا اول بریم بالا پیش بیبی، زود باش یخ بستیم.
سرم روتکان دادم، ازسرما نمیتونستم حرف بزنم،
روی پلهها بودم که در باز شد، بادیدن کسی که جلوی در بود بدنم لرزید، با دستی که دور بازوی محسن بود، چنگ انداختم به بازوش، از دیدن کسی که باعث این همه سال عذابم بود به خودم لرزیدم، نفسم بند اومده بود و زانوهام سست شده بودن، بدنم از سرمای شدیدسِر شده بود، بغض راه گلوم رو بسته بود، زخمهای عمیق دلم دوباره باز شدند.