#پارت50
با سرعت وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم از پلهها دو طبقهای رو بالا رفتیم، از پله بدم میاومد نفسم گرفته بود، اروم اروم دنبالش میرفتم و ضربان قلبم تند شده بود، جلوی یه در قهوهای سوختهای ایستاد و زنگ در رو فشار داد تا در باز شد، کمی نفسم جا اومد، مردی با موی سفید و صورت شکستهای جلوی در بود و با دیدن منشی، با لبخندی میگوید:
-خوش اومدی دخترم، بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت. منشی با ناز میگوید:
- ممنونم عمو صمد، خوبی؟
وقتی داخل شد برگشت و به من که همونجا ایستاده بودم نگاه کرد و با اخم ریزی میگوید:
-چرا اونجا ایستادی منتظره دعوت نامه ای؟ بیا داخل دیگه.
کمی هول شدم و با دستپاچگی نگاهی به صورت اون مرد کردم، نگاهش دلگرم کننده بود، سرم رو پایین انداختم و سریع دنبالش راه افتادم.
اونجا چندین اتاق بود، منشی رو به صمد میگوید:
- اقای نجم اومدند؟
صمد با صدای بم و دو رگه میگوید:
- اره توی اتاقه خودشه.
منشی بیحوصله سرش روتکانی داد و میگوید:
- خانم.... اه... چی بود اسمتون؟
به صورت پر از ارایشش خیره شدم، نفسم رو نامحسوس بیرون دادم، کمی کلافه شدم ولی یاد گرفته بودم که نقاب بزنم به صورتم تا کسی احساساتم رو نفهمه اروم با لبخندی میگویم:
- سینایی هستم.
با ناز، نگاه زنندهای به سر و وضع من کرد، درحالیکه به اقا صمد نگاه میکرد، انگار قراره از اون حقوق بگیرم که اینقدر خودش رو دست بالا گرفته و از بالا به من نگاه میکنه، با ترحم و با حرکت زنندهی دستش بهم اشارهای کرد و با ناز میگوید:
- عمو صمد این خانم قراره امتحانی یه ماهی رو اینجا کار کند، بایگانی رو بهشون نشون بدید، خودم به اقای نجم میگم.
با اخم ریزی به من نگاه کرد، نگام روی چشمهای نقاشی شدهاش چرخید، بعد هم با پوزخندش، با لحن تندی میگوید:
- تا ببینیم میتونی دوام بیاری.
ازم گذشت، وقتی که پشته سرم قرار گرفت، پوزخندی روی لبم نشست، توی ذهنم مرور کردم:
- توی این سالها فهمیدم هیچ کس به اندازهی من پوست کلفتتر نبوده، برام رفتار اطرافیانم مهم نبود، سیما جون خواسته من اینجا کار کنم، حتما دلیلی داشته پس این حرکتهای بچهگانه نمیتونه سدِ راهم بشه.
صدای دو رگه و بم اقا صمد منو به خودم اورد:
- از این طرف دخترم.
دخترم گفتنش چقدر دلگرم کننده بود و باعث شد زخم دلم سر باز کنه، بغضی رو که این سالها رفیقم شده بود رو پس زدم.
به صورت شکستهی صمد نگاه کردم، نگام به چشمهای درشت مشکیاش بود که با مهربونی میگوید:
- بفرمایید.
نگاهم به دستش که به سمت راست اشاره کرده بود خیره شد و دلم از گفتن: دخترمش، لرزید و بغض خفته ی توی گلوم رو پس زدم برای فرار از این بغض سریع به طرف مسیری که گفته بود، محکم قدم برداشتم.
صمد در چوبی با رنگ قهوهای و خطوط طولی نازکه مشکی رنگی رو باز کرد.
قدم جلو گذاشتم، با دیدن اتاق، شوکه و با ابروهای بالا پریدهای به اتاق خیره شدم.
صمد تک سرفهای کرد و اروم میگوید:
- اینجاست.
قدمی به عقب گذاشتم و بند کوله پشتیام رو محکم گرفتم.
صمد نگاهی به من کرد انگار فهمید ترسیدم سریع میگوید:
-اینجا یه کم.. به هم ریختهست اما موفق میشی.
نگاهم به قفسههای پر از زومکن وپرونده، که با بدترین وضع روی هم تلنبار شده بود و برگههایی از بین اونا بیرون زده بودند، افتاد.
روی زمین هم برگههای زیادی به همراه پرونده و زومکنهای سیاه و سفید ریخته بود.
میزی که اون وسط بود از بس برگه و پرونده روی اون ریخته بود، اصلا معلوم نبود.
باصدایی برگشتم و دیدم که صمد در رو بست و من هم قدمی به اجبار به جلو گذاشتم.
یک قدم دیگه برداشتم که چیزی رو زیر پام حس کردم، سریع خودمو عقب کشیدم و با دیدن مچالههای کاغذ نفسم را با فشار به بیرون فوت کردم، دلم میخواست برگردم و بگم غلط کردم.
اینجا واقعا افتضاح بود، بیهدف و سردرگم دور خودم چرخی زدم، نمیدونستم باید چیکار کنم، بیتکلیف چند دقیقهای همون جا ایستادم و لبم رو جویدم، انگار این چالشه جدید سیما جونه.
عصبی زمزمه کردم:
- چرا هیچی برای من ساده نیست؟!
چندباری دستم رو روی صورتم بالا و پایین کردم، نفسم رو سنگین بیرون دادم، اینجا داغون بود، زلزله هم که اومده باشه اینطوری خرابی به بار نمیاره.
نفسهای عمیقی کشیدم، باید بتونم من از اون همه امتحان سخت بیرون اومدم، تنهایی ازپس اون همه کارای سخته سیماجون بر اومدم، باید این رو هم رد کنم.
نگاهی به اتاق کردم، محکم گفتم:
- نمیتونی منو با این چیزا بترسونی نمیتونی منو منصرف کنی، من از پس بدتر از اینهاهم بر اومدم.
نگاهم توی کل اتاق چرخید، دنبال جایی بودم که وسایلم رو اونجا بزارم ولی مگه جایی بود؟!
نفس کلافهای کشیدم و برگهی مچاله شده ی زیر پام رو شوت کردم.
#کپی ممنوع⛔