#پارت52
دستهامو بهم قفل کردم و بالا تنه ام رو به طرف چپ و راست کشیدم تا ازخشکی در بیاد،
رفتم توی سالن همهی درها بسته بودن، به سمت آبدارخانه رفتم و سرک کشیدم، آروم گفتم:
- ببخشید آقا صمد هستید؟! ببخشیدکسی هست؟
اونجا یه میز کوچک بود، سینگ ودستگاه چای ساز و قهوه ساز هم بود، همه چیز مرتب و تر و تمیز بود،
همونطوریکه ایستاده بودم از پشت قدمی به عقب برداشتم، که با صدای صمد آقا ترسیدم وجیغ خفهای کشیدم:
-هیین.
-چیزی شده؟چیزی میخوای دخترم؟!
دستم روی قلبم بود، ضربان قلبم کمی تند شده بود، به صورتش نگاه کردم، توی دستش یه سینی با لیوانهای خالی بود، باصدای بمش گفت:
-حالت خوبه؟! چای میخواستید؟!
با لبخندی گفتم:
- نه ازکجا میتونم یه دستگاه اسکن گیر بیارم؟
چشمهای صمد کمی رنگ تعجب گرفت، کمی توی خودش فرو رفت.
بعد از چند ثانیه گفت:
-باید برید ازخانم منشی بپرسید یکی اضافه پیش اون دیدم.
ازپله ها پایین رفتم، با ندیدن منشی، نفسم رو سنگین و با صدا بیرون دادم، کنار میز منشی ایستادم.
اطراف رو نگاه کردم، کسی نبود همه جا سوت و کور بود، کمی روی صندلی ای که اون طرفتر بود نشستم، درهمین حال آسانسور باز شد و یه مرد جوان با تیپ اسپورت ویه سینی توی دستش بیرون اومد، صورتش عصبی بود.
بادیدن من نگاه دقیقی به من انداخت، چشمهاش مشکی بود و موهاش کمی بلند بود و اونهارو رو به بالا حالت داده بود، صورتش سبزه با یه ریش پرفسوری بود، با سینی جلوم ایستاد نگام رو به پایین دوختم سنگینی نگاهش روحس میکردم، من از نگاهی که با منظور روم میافتاد لرز میکردم.
عرقی روی تیغهی کمرم حس کردم که رو به پایین حرکت کرد، اون مردعصبی سینی رو به بازوم چسباند و تشر زد:
-هی دختر چرا ماتت برده؟! هان این بیصاحب رو بگیر دستم افتاد.
باتعجب به صورت خونسردش خیره شدم گیج لب زدم:
-هان؟!
پوزخند کج و صدا داری زد:
-کی این دخترای خنگ ادم میشن خدایا!
عصبی سینی رو با ماگ قهوه وکمی کیک روی میز منشی برد:
دستش رو توی جیبش برد و نگاهش رو توی صورتم و روی تنم چرخاند، باخونسردی گفت:
- نوشیدنی رئیست سرد شده، چیه مثل مونگولا سرجات الم شدی؟!
بیخیال قدمی برداشت، درحالیکه دور میشد گفت:
-ناکس انتخابش حرف نداره، هر چی در و داف دور خودش جمع کرده.
بااخم غلیظی نگاه چپ چپی بهش انداختم مردک هیز، زیر لب مردشوری نثارش کردم.
نگام به قهوهها بود، معلوم نبود منشی کجا غیبش زده، الان چه خاکی باید به سرم بریزم؟!
سینی رو برداشتم و با استرس دم اتاق رئیس رفتم انگشت اشارهام رو خم کردم، آروم تقهای به در زدم، منتظر شدم، ولی خبری نشد، دوباره در زدم، ولی بازم خبری نشد، برگشتم و به جای خالی منشی خیره شدم.
برای بار سوم محکمتر در زدم، خبری نشد، عقب گرد کردم و سینی رو روی میز منشی گذاشتم و خواستم از اونجا برم باز دل رحمیم گل کرد، ترسیدم منشی اخراج بشه دستی به لباسم کشیدم.
غرغر کنان سینی رو برداشتم و رفتم و محکمتر از دفعهی قبل در زدم.
جوابی نشنیدم، دستم روی دستگیره ی در لغزید وبا استرس در رو باز کردم.
سرمو داخل بردم اتاق بزرگ و شیکی بود، طراحیش فوقالعاده بود، میزش براق بود روی اون مانیتور سفید رنگی قرار داشت و وسایل روی میز از ساعت گرفته تا جا مدادی و قاب عکسی که فقط پشتش معلوم بود، همه سفید قهوهای بودند، چندتا پرونده وسط میز بود، صندلی رئیس از چرم براق و مشکی بود، میز و تمام وسایل از تمیزی برق میزد پشت میز یه دیوار آجری قهوهای سوخته با خطوط سفید رنگی بود که روی دیوار تابلوی بزرگی بود و تصویرش هم که پشت سر یه مرد سیاه پوش با پالتویی بلندبود، نصب شده بود، سمت راست هم یه پنجرهی یه تیکه ی سفیدی بود.
گوشهی سمت چپ هم یه گل میز کوچک بود که روش چند تا پوشه بود، قدمی به جلو برداشتم، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
مات اون همه زیبایی بودم، کسی داخل نبود، چندقدم جلوتر رفتم، سینی رو روی شیشهی میز رئیس که زیر آن طرح چوب قهوهای روشن بود، گذاشتم.
نگام افتاد روی صندلی رئیس حسرت خوردم، کاش منم یه روز بتونم مستقل بشم.
بادست آزادم آروم زدم توی سرم و آروم پچ زدم:
- نباید به داشتههای دیگران و به کار و تلاش بقیه حسودی کنی.
سینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که چشمام به یه جفت چشم قهواهای مات خورد.
چهارشونه وقد بلند بود، سینهاش پهن و عضلانی بود و یه سویشرت مشکی که آستینهاش رو تا آرنجش بالا زده بود پوشیده بود، شلوارش هم جین مشکی هم رنگ سویشرتش بود.
ازترس چشمم به صورتش بود، موهای لخت بلندش رو طرف چپش مدل داده بود، ریشش کمی بلند شده بود، دماغش کمی کشیده بود ولی به صورتش میاومد، ابروهاش اسپورت بود، خلاصه همه چیزش شیک و جذاب بود، انگار آهن ربا بود و آدم رو جذب خودش میکرد، جذابیتش حیرت آور بود.