#پارت51
بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخهای نزدیک بهم رو کنار هم میگذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صدای در سرم رو بلند کردم که تقهای دوباره به در خورد.
گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، اروم گفتم:
- بله؟!
صدای بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.
سریع گفتم:
- بفرمایید.
دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیزی بخوری که جون داشته باشی کار کنی.
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم و جلوی میز ایستادم و با خجالت سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم:
- خیلی ممنونم، اینقدر درگیر شدم که گذره زمان رو نفهمیدم، ببخشید اقا صمد شما رو هم به زحمت انداختم چرا زحمت کشیدید؟
سریع به طرف کیفم رفتم و دست بردم و کیف پولم رو در اوردم پول زیادی همراهم نبود، ترسیدم هزینهی غذا بیشتر باشه اب دهنم رو قورت دادم وبه سه تا ده تومانی توی کیف پولم نگاه کردم قبل از بیرون کشیدن پول، با لبخندی گفتم:
- راضی به زحمت نبودم ولی باید پول غذا رو بردارید.
با تعجب بهم نگاه کرد و با تک خندهای میگوید:
- نه دخترم اینا رو از پایین گرفتم چون تاساعت چهار سرکار هستیم غذارو از سلف پایین میگیریم، ولی اگر یادم نمیافتادید غذا تمام میشد.
درحالیکه سینی غذا رو روی جایی از میز که حالا خالی شده بود جا می داد، ادامه داد:
- هر روز از ساعت دوازده تا یک میتونی غذاتو بگیری، اگر دیر برید سلف رو میبندند.
خیالم راحت شد، پولایی رو که کمی بالا اورده بودم رو سریع سر جاش برگردوندم وکیفم رو سرجاش گذاشتم.
به طرفش رفتم.
- اقا صمد ممنونم که به فکر من بودید، ببخشید بخاطر من به زحمت افتادید.
صمد نگاه خیلی خاصی کرد، تو نگاهش حرفا بود انگار اروم لب زد:
- چه زحمتی دخترم، من وظیفهام رو انجام میدم.
نگاهم رو توی صورت شکستهاش چرخاندم:
- میدونم این خارج از وظیفهات بوده، ممنونم بهم لطف کردید.
با لبخندی گفت:
- تو دختره خیلی خونگرمی هستی بابا.
لبخنده گشادی روی لبم نشست، همونطور که روبه روش ایستاده بودم با لحن سرخوشانهای گفتم:
- لطفا این مدتی که قراره اینجا باشم هوامو داشته باشید، در عوضش منم اگر کاری از دستم بر بیاد حتما براتون انجام میدم، شما منو دخترم صدا میکنید پس منو جای دخترتون ببینید، نمیخواد بامن رسمی رفتار کنید.
برق اشک توی چشماش درخشید، سریع سرش رو پایین انداخت و سریع حرف رو عوض کرد:
-غذات سرد شد دخترم با اجازه.
کف دستم رو به لباسم کشیدم و از پشت سر به صمد نگاه کردم تا در بسته شد.
نگاهی به سینی انداختم غذا توی ظرف یکبار مصرف بود با یه لیوان اب که گوشهی سینی بود، نگاهی به بالا کردم و زیر لب خدا رو شکر کردم و به دنبال شیر اب برای شستن دستهام بیرون رفتم، کمی گیج دور خودم چرخیدم، که در اخر سالن باز شد و مرد چهار شانه ای با کت و شلوار بیرون اومد، چهرهی دلنشینی داشت، ته ریش داشت و موهاش یه طرفه و مرتب بودن با دیدنش سرم رو سریع پایین انداختم.
عقب گرد کردم که به اتاقم برگردم که صدام زد، صدای کفشاش روی پارکتها توی فضا پیچیده بود.
سرم پایین بود قلبم مثل طبل میکوبید، گوشهی لبم رو از داخل گاز گرفتم.
اون مرد به یه قدمیم رسید، بوی تنده عطرش توی بینیم پیچ خورد.
باصدای بمی جدی میگوید:
-دنبال کسی میگردید؟!
همونطور که سرم پایین بود، نگام به کفشهاش بود که برق میزد، با لحن خشک وسرد گفتم:
- نه، فقط دنبال روشوییم.
باتعجب میگوید:
- جان؟!
درهمین حال صدای بم و دو رگهی صمد رو شنیدم:
- چیزی شده اقای نواب؟!!
من بدون توجه به اون مرد به طرف صمد رفتم، اروم گفتم:
- اقاصمد روی شویی کجاست؟ یه ابی به دستهام بزنم.
صمد نگاهی به سمت چپه اتاقه من کرد:
- اونجاست برو غذات حتما سرد شده.
لبخندی به مهربونیش زدم و به سمت روشویی رفتم.
نواب سریع و باعصبانیت میگوید:
- اینجا چه خبره؟ این دختره کیه؟مگه من رئیس این قسمت نیستم؟! اون نجم کجاست؟!چرا بهم اطلاع نداده؟
صمد اروم گفت:
-انگار اقا اونو برای قسمت بایگانی اورده.
بدون توجه به انها دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.
شیر آب رو باز کردم و دستهایم رو زیر اب سردگرفتم حس خوبی بهم دست داد و آبی به صورتم زدم تازه فهمیدم چقدرخسته بودم.
چند باری آب به صورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و وضو گرفتم ودستمالی بیرون کشیدم، اروم اروم صورتم رو پاک کردم درحالیکه دستام رو بادستمال خشک میکردم از اونجا بیرون اومدم.