پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

- این چیه؟! چی‌ شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!

گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- ‌نه بابا کسی نمی‌تونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.

پر از خشم گفت:
- ولی اون بی‌سروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.

با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین،  عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ...
سریع پریدم وسط حرفش، به قرآن کار اون نیست، اتفاقی بود.
اخمی در هم کشید.
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۶
امنه احمدی

 نگاه چند نفر ازحاضرین کلاس، روی من برگشت و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم وخودم رو به انتهایی ترین صندلی رسوندم و روی اون نشستم.

استاد خوبیه اطلاعات جامع‌ای داره ولی نگاهش هیز بود، اما به هرکسی کار نداشت، فقط با هرکسی که بهش نخ می‌داد رابطه داشت.

چون تاحالا ندیده بودم، حرفها وقضاوت‌های بقیه رو باور نمی‌کردم.

اینقدر زیبا تدریس می‌کرد که جایی برای سوال باقی نمی‌گذاشت، بعد از کلاس به حیاط رفتم، هوا خیلی سرد بود، به سمت صندلی انتهای حیاط رفتم که با دیدن یه وجب برف روی اون اخم ریزی بین ابروهام نشست، آروم آروم به آلاچیق نزدیک خونه‌ی معصومه خانم زن نگهبان رفتم، چند روزی ندیده بودمش، چند دقیقه‌ای ننشسته بودم که با صدای دلنشین معصومه خانم سرم رو بلند کردم.

با ذوق و با چهره ای مهربون به طرفم اومد، جلوش بلند شدم منو با مهر به آغوش کشید:
- سلام خوبی؟! کجایی تودختر چند روزه که نیستی.

لبخندی زدم:
- سرم شلوغه، کلاس خاصی نداشتم.

معصومه دلخور به صورتم زل زد:
-یعنی اگه کلاس نداشته باشی ما رو فراموش می‌کنی؟!

 سریع دست‌هاش رو توی دستهام گرفتم و با لبخندی به صورت شکسته‌اش نگاه کردم:
-این چه حرفیه؟! شما خیلی بهم لطف کردید، مگه می‌شه شما روفراموش کنم؟

معصومه با لبخندی می‌گوید:
-برات کمی برگه از پسرم گرفتم، بزار برم برات بیارم.

سرمو پایین انداختم، من مدیون محبت‌های این زن و پسرش هستم، توی این گرونی که نمی‌تونستم برگه بگیرم با برگه‌های یه طرف سفید خیلی کمکم کرده بود.
باگذاشتن کلی برگه ی مرتب توی یه نایلون مشکی با اشکای توی چشمم ازش تشکر کردم.

 معصومه با همون لهجه‌ی زیباش دستش رو روی زانویی که همیشه درد می‌کرد کشید و گفت:
- دانیال وقتی دید اینا رو برداشتم گفت بهت بگم چند دقیقه‌ایی اگه وقت داری بمونی تا آماده بشه بیاد، باهات کار داره.

--نگاهم توی حیاطی که جای ردپاها وسط این همه سفیدی توی ذوق میزد و چندین نفر دختر و پسر گروهی کنارهم توی حیاط از این هوای پاک لذت می‌بردند چرخید.

زبونم رو روی لبم کشیدم و با مهر روبه اون گفتم:
-وقتم همیشه برای شما وپسرتون آزاده معصومه خانم.

چشمهاش ازخوشحالی درخشید:
- پیر بشی دخترم، جز سروسامان گرفتن دانیال چیزی نمی‌خوام، می‌دونم خیلی بهش کمک کردی، مدیونتم.

با تعجب بهش زل زدم و سریع به طرفش برگشتم:
- این چه حرفیه؟! دانیال خودش با زحمت خودش به اینجا رسیده مدیون کسی نبوده ونیست، من فقط بعضی جاها راهنمایش کردم.

معصومه اشک گوشه‌ی چشمش رو با لبه‌ی روسریش پاک کرد:
- خیر ببینی دخترم.

با دیدن باز شدن در خونه، سریع به خودش اومد و آروم گفت:
- اون همه‌ی دلخوشیمه.

با نگاهی پر از مهر بهش گفتم:
- زنده باشه، نگرانش نباش اگه کاری از دستم بربیاد روی جفت چشمهام.

معصومه با نگاهی به صورتم با اطمینان پلک زد، و ازمن دور شد، نگاهم  به قد بلند ولاغر دانیال افتاد،اون صورت سبزه‌ی جذابی داشت و یه پالتوی کوتاه اسپورت تنش بود و با لبخندی به سمت من می اومد.
 با صدایی پر از انرژی و با شادی می‌گوید:
- به به چشمون به جمال خانم مهندس کم پیدا روشن شد.
 
به احترامش از جام بلند شدم، از حرفش چشم غره‌ایی نمایشی بهش رفتم و مثل خودش با لحن شوخی گفتم:
- اول سلام جناب مهندس، دیدم خیلی تکراری شدم گفتم یه مدت نباشم ببینم کسی دلتنگم میشه یا نه،  ولی...
 سرم رو به نشانه‌ی تاسف تکان دادم.

نگاهم به صورت مردونه‌ی دانیال افتاد که ابروهای پر پشتش رو به هم گره داد و گفت:
- این‌طوری دست پیش رو میگیری؟

دستش رو کشید سمت صندلی و جدی ومحکم گفت:
- خجالتمون ندید بفرماید، راحت باشید.

سرم رو تکان دادم و همزمان با هم روی صندلی نشستیم.

دستهام رو زیر چانه‌ام زدم:
- نه انگار واقعا منتظر من بودی.

دانیال پفی زد زیر خنده و با همون خنده‌ی جذاب و مردونه‌اش گفت:
- پــروا یه کم جدی باش، آخه کیه که منتظر تو باشه؟!

ازحرفش که سرتا پا حقیقت بود، بغضم گرفت.

چشمهای سیاهش رو ریز کرد و به صورتم نگاه کرد و با مکثی گفت:
- چون تو اکسیژنی، اگه نباشی همه میمیرند، کسی نمی‌مونه که منتظر تو باشه.

چشم‌هام از تعجب، گرد شد و ابروهام بالا پرید،  یه دفعه جزوهام رو که جلوم بودن برداشتم و محکم به بازوش زدم:
- منو سرکار میزاری؟! خیلی بدی دانیال.

چشمهاش هم می‌خندید، دستش رو پشت صندلی سنگی گذاشت و از خنده‌های ریز ریزش تنش بالا و پایین می‌شد.

آروم جزوها رو پایین گذاشتم و با اخمی تصنعی گفتم:
- که اینطور منو بازی میدی؟ آره!؟

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۵
امنه احمدی

عزاداریهاتون قبول، ما رو هم فراموش نکنید.

دوستان عزیزم برای خواهر زاده‌ام بیمارن لطفا براش دعا کنید، یه دنیا ممنونم.

تشکر می‌کنم از دوستانی‌که که با همه‌ی نامنظم بودن پارت‌ها همراهم هستید.

این هم پارت امروز امیدوارم لذت ببرید، ببخشید به دلیل مشغوله زیاد دو روز یه بار پارت گذاری میشه.

💋💋💋❤️❤️❤️💋💋💋

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۴
امنه احمدی

-بفرمایید، هنوز شروع نکرده بودیم.
دوقدم برداشتم که بامکثی می گوید:
-فامیلیتون؟!

برگشتم، یه حس مزخرفی داشتم، خونسردیم رو جلوی نگاه‌های ریز بینش از دست داده بودم.

به زور به خودم مسلط شدم:
-سینایی هستم.

پریدن ابروهاش به بالا رو دیدم ولی سریع خودش روجمع کرد:
-پس دانشجوی ناشناسی که همه روشوکه کرده شما هستین؟!

این دفعه من تعجب کردم:
-مــن؟
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۴۴
امنه احمدی

که چیز محکمی روی اون یکی دستم که روی سنگفرش بود، فرود اومد و خرد شدن استخون دستم رو با تمام وجودم حس کردم و بی‌اختیار جیغ کشیدم و دستم رو عقب کشیدم.

سریع بلند شدم و دست زخمیم رو توی اون دستم گرفتم و از درد، اشک توی چشمام جمع شده بود و پوست دستم خراشیده شده بود وخون دستم روی زمین میچکید ومن گوشه‌ی دیوار مثل یه گنجیشک بارون زده ایستاده بودم و سرم رو به یقه ام برده بودم.

نگاهم به یه جفت کفش مشکی مارکدار وبراق با یه شوارجین جذبی مشکی افتاد.

انگار ازجیغم توی شوک بود، باصدایی زیبا و عصبی و جدی می گوید:
-اینجا چه غلطی می‌کنی؟! مگه پله‌ها جای نشستنه؟هان؟!
مکثی کرد و قدمی به جلو برداشت و دستش رو کشید سمتم و باصدای خشداری می‌گوید:
-بزار ببینم چی شده؟!

من ترسیده از اینکه دستش بهم بخوره قدمی به عقب برداشتم که نزدیک بود از پله ها پرت بشم پایین، که صدای دادش پیچید توی فضا...
- مواظب باش.

دستمالی رو از جیبم درآوردم و روی زخمم گذاشتم.
-چیزی نیست آقا، شرمنده سد معبر کرده بودم.

صدای تند شدن نفس‌هاش رو شنیدم:
-ببین قصد ندارم بخورمت، بزار ببینم دستت چی شده؟

اخم کردم و کمی خودم رو عقب کشیدم و سریع سلسه‌وار گفتم:
-هنوز اینقدر ضعیف و رقت انگیز نشدم که به نامحرمی نیاز پیدا کنم.

پوزخند صدادارش رو شنیدم که یهو قهقه ی نهیبی زد:
-شما دخترا چرا همتون با یه کلمه خودتون رو دست بالا می‌گیرید؟! ازم که رد شد بوی تند وتلخ عطرش که تحریک کننده بود با بوی سیگار قاطی شده بود بویایم رو اذیت کرد.

سریع پله‌ها رو پایین رفت، صدای کفشاش رو که محکم به زمین برخورد می‌کرد رو می شنیدم، چند دقیقه‌ای گذشت صورتم از درد جمع شده بود، نگاهی به اسکنر انداختم، پووفی آروم کشیدم.

سرم گیج میرفت، سریع کنار اسکنر نشستم باید سریع قرص‌‌‌هام رو بخورم تا سرگیجم شدت نگرفته،  نمی‌تونستم دستگاه رو ول کنم، نگاه وا رفته‌ای به پله‌ها کردم و سرم رو انداختم پایین.

چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که آقاصمد جدی می‌گوید:
- اینجا نشستی؟!

با دیدنش لبخندی زدم:
- آره.
با دیدن دستم نگران به طرفم اومد:
- با خودت چیکار کردی دخترم، چرا صدام نکردی؟!

سریع دستگاه رو برداشت و حرکت کرد و بالحنی نگران لب زد: زود باش بریم بالا برات ببندمش.

بی‌حرف دنبالش راه افتادم، دستم رو باندپیچی کردم و سریع دنبال قرص‌هام توی کوله پشتیم گشتم و با دیدن قرص‌هام سریع اونارو برداشتم وبا یه لیوان آب خوردمشون.

با دیدن گوشیم که چندین میس کال ومسیج براش اومده بود، با نگرانی سریع قفل گوشی رو باز کردم،  سیما جون چندین بار زنگ زده بود و محسن بیشتر از هفت بار زنگ زده بود، پیام‌هام رو باز کردم، اسم محسن روی بیشتر مسیج ها بود.

"کجایی دختر نگرانم کردی"
مسیج بعدی...
"به سیما زنگ زدی؟!"

"چرا جواب نمیدی؟! سیما خانم منتظرته بهش زنگ بزن"

" سلام عزیزم خوبی؟ سیما خانم از دیشب منتظر تماسته، چندین بار بهت زنگ زده و جوابش رو ندادی، بهش زنگ بزن"
سریع شماره محسن رو گرفتم که سریع جواب داد:
 تند و شاکی غر زد:
- سلام خواهری کجایی هان؟! دِ آخه نمی‌گی دلم هزار راه میره؟! داشتم می‌اومدم اونجا.

لبخندی زدم و آروم گفتم:
- سلام، یه نفس بکش داداش خوبم، از دیشب تا حالا گوشیم سایلنت بود.

محسن خشک وسرد:
- خیلی بدجنسی..  خودم رو جر دادم از نگرانی.  صبحانه خوردی؟!

توی دلم قربون صدقه‌اش رفتم و سریع گفتم:
- آره تو نگران من نباش، مگه بچه‌ام؟

محسن تخس می‌گوید:
-‌از هر بچه‌ای لجبازتری پــروا، راستی زنگ زدی به استادت؟!

چینی به بینیم دادم:
- نه گفتم اول به تو زنگ بزنم، ساعت چند امتحان داری؟!

- ممنونم خواهری، ساعت یک امتحان دارم، برو سریع بهش زنگ بزن شاید کار واجبی باهات داره.

لبخندی گوشه‌ی لبم نقش بست :
-چشم مواظب خودت باشی، لباس گرم بپوشی روی اون موتور هوا خیلی سردتره.

محسن قهقه زد:
- انگار دیشب به خواهریم بدگذشته، مواظبم پس توهم  مواظب خودت باش، چون جونم بند توئه. خداحافظ  داداش جونم.
 -برو خدا به همراهت عزیزم.

گوشی رو قطع کردم و سریع به سیما جون زنگ زدم، می‌خواست بدونه بعد از یه هفته موفق شدم یا نه.

خوشحال شد، باید در اولین فرصت بهش سر میزدم.

تاساعت دو مشغول کار بودم، با نگاه به ساعت سریع وسایلم رو برداشتم، خداکنه به ترافیک نخورم وگرنه کلاسم دیر میشه.

با ایستادن اتوبوس توی ترافیک سنگین، عصبی پیاده شدم و با نهایت سرعتم به طرف دانشگاه حرکت کردم، باد روی صورتم می‌نشست و مطمئنا دماغم ولپ‌هام از سرما قرمز شده بودند.

باتمام سرعت پله‌ها رو دوتا یکی میکردم، سراسیمه وارد کلاس شدم.
با دیدن استاد از خجالت سرم رو انداختم پایین و جزوهام رو توی دستم جابجا کردم و با ناراحتی گفتم:
-شرمنده استاد که دیر کردم، اجازه هست بنشینم؟!

آب دهنم رو قورت دادم‌، از نگاه هیز و ناپاکش عرقی روی تیغه‌ی کمرم نشست، ولی فهمیده بودم تا کسی بهش نخ نده به کسی کاری نداره.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۴۲
امنه احمدی

ﺯﯾﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...

~ ﮐﺮﯾﺴﺘﯿﻦ ﺑﻮین

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۲
امنه احمدی

آنها چه چیزی را از تو گرفته اند مهم این است که:
تو با آنچه برایت باقی مانده چه میکنی

~ ویلیام شکسپیر

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۸
امنه احمدی

نذار کاری کنه وقتی نباشه احساس پوچی کنی،
اونقدر بهش وابسته نشو که اگه رفت
هر روز و هر ساعت از خودت بپرسی
مگه من چی کم داشتم؟
آخه مگه من کافی نبودم براش؟
دستِ دلتونو واسه کسی که دوستش دارید رو نکنید آدما بی رحمن ...

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۷
امنه احمدی

- ‌برو تو که فقط امتحانی اینجا هستی برای مرخصی گرفتن هم نیاز نیست که اجازه بگیری.

سرم رو تکان دادم و با تشکری زیر لب، ازش جدا شدم.
اسکنر سنگین بود، کمی انگشت‌هام رو تکان دادم، از پله ها بالا می‌رفتم که از سنگینی و زیادی پله‌ها نفس نفس میزدم.

قفسه‌ی سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌شد، تنم توی این سرما به عرق نشسته بود.

از خستگی اسکنر رو روی پله‌ها گذاشتم و از خستگی روی پله ها ولو شدم و دستم‌هام رو به عقب بردم و تنم رو عقب فرستادم نفسمام تند شده بودند، چشمام هم بسته بودم، نفس که تازه کردم چشمهام رو باز کردم و سقف رو دیدم.

دوباره چشم بستم و با لبه ی آستینم عرق روی صورتم رو پاک می‌کردم که دادم به آسمون رفت...
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۱
امنه احمدی

موهای بلندم رو شونه زدم و گوشیم رو از کوله پشتیم در آوردم و نگاهم به گوشیم بود، این تنها چیزی بود که از گذشته همراهم مونده بود، تنها دلخوشیم بود، وقتی خیلی حالم بد بود با یه آهنگ خودم رو خالی می‌کردم.

سردم بود بالش و پتوم رو برداشتم و کنار بخاری گذاشتم و طرحی رو که چند وقته روش کار میکردم  رو در آوردم و چهار زانو نشستم و آروم آروم روی نقشه کار می‌کردم، سیما جون گفته بود هر چی به ذهنت رسید بکش.

از خستگی چشم‌هام روی هم می‌افتادند.
 گیج خواب بودم که دست کسی رو زیر سرم حس کردم.

ترسیدم و جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم و داد زدم:
- تو رو خدا اذیتم نکنید.. تو رو خدا.... من جز پاکیم چیزی برای از دست دادن ندارم،

-خواهــ..... خواهــ
محسن داد زد:
- پــروا منم... چشماتو باز کن، ببین.

ترسیده کمی روی زانوم عقب رفتم، دست‌هام روی گوشام بود وجیغ می‌کشیدم که کسی تکانم داد، نگاهم روی صورت رنگ پریده محسن چرخید، درحالی که هق هق میزدم، با چانه‌ای لرزان، گفتم:
- تــ... ــو اینــ.. جا چیکار مــی.. مــی‌ کنی؟!

محسن ناراحت و با بغض لب زد:
- دورت بگردم، غلط کردم، شرمنده نمی‌خواستم تو رو بترسونم، سیما خانم زنگ زد و کارت داشت اومدم بهت بگم که خواب بودی، فقط می خواستم بالش زیر سرت بزارم، نمی‌خواستم بترسونمت.

نگاهش شرمگین و ناراحت بود، محسن منو به آغوش کشید و موهای لختم رو نوازش کرد و آروم لب زد:
- شرمنده که همجنسام به خاطر هوس خودشون روحت رو اینجوری درهم شکستند، اون نامردا گل خوشبوم رو بدجور شکستن، شرمنده‌ام پــروا.

صداش از بغض می‌لرزید و این خیلی آزارم می‌داد.

محسن بالشم رو جلو کشید:
- بیا بگیر بخواب به سیما خانم پیام میدم که خوابیدی، بیا، ببخشید که ترسوندمت، نترس من اینجام و مواظبتم.

با فشاری روی بازوم مجبورم کرد که دراز بکشم.

خواب آلود و بی‌اختیار آروم زمزمه کردم:
- پیشم بمون محسن، نرو من خیلی می‌ترسم.

محسن عصبی و با بغض نالید:
- جایی نمیرم همین‌جام، تو فقط نترس، نترس خواهری، باشه، آروم بگیر عزیزم.

چشم‌هام از نوازش‌ موهام و حرفهای دلگرم کننده‌ی محسن گرم شد و دیگه نفهمیدم کی دوباره به عالم بی‌خبری رفتم.

صبح زود وقتی بیدار شدم  محسن رو دیدم که به پشتی تکیه داده بود و درحالیکه کتابش روی شکمش بود خوابش برده بود.

چانه‌ام لرزید و از دیدنش که همه‌اش بخاطر من اذیت میشه ناراحت شدم، پتویی رو در آوردم، آروم سرش رو روی بالشی که کنار دستش بود گذاشتم و پتوی جدیدی رو کشیدم روش.

سریع چند تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشه، آروم بالا رفتم و به بی بی سر زدم که راحت خوابیده بود برگشتم و لباس‌هام رو پوشیدم و زیر تخم مرغ‌ها رو خاموش کردم.

نگاه گذرایی به خونه‌ی مرتب شده انداختم، کوله پشتی و وسایلم رو برداشتم و کفشهام رو پوشیدم و به محض باز شدن در، هوای سرد به صورتم تازیانه زد.

برف تازه نشسته بود، لرزی به تنم نشست اما بی‌توجه به سرما، با عجله راه میرفتم که به اتوبوس برسم.
لبام از سرما روی هم می‌لغزیدن، با دیدن اتوبوس که داشت حرکت می‌کرد، با همه‌ی توانم دویدم، با نفس نفس کمی دنبال اتوبوس دویدم با ایستادنش خوشحال شدم، سریع سوار شدم و به طرف صندلی‌های آخر اتوبوس رفتم و نشستم.

خوابم می‌اومد، چشمامو بستم، تا برسم به اونجا کلی راه بود، می‌تونستم یه چرتی بزنم.

با ایستادن اتوبوس توی آخرین مقصد پیاده شدم، کوله پشتیم رو کمی جابه جا کردم و با کمی پیاده روی رسیدم ب ساختمان کارم و وارد شدم واز پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن ب محل کارم به اتاقم رفتم و مشغول کار شدم، هر لحظه که می‌گذشت نیازم به اسکنر هم بیشتر می‌شد، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک ده بود.

بلند شدم و از پله ها پایین رفتم و نگاهی به منشی انداختم که کلافگی ازصورتش می‌بارید، رفتم جلو...
- سلام صبح بخیر.

منشی سرش رو بلند کرد و سرد می‌گوید:
-سلام.

با لبخندی بهش نگاه کردم مشغول نوشتن شد.
- من به یه اسکنر نیاز دارم.

منشی سرش رو بلندکرد و به صورتم دقیق شد. کلافه تر از قبل و بدون ‌حرف بلند شد و به اتاقی که درش باز بود، رفت و کمی بعد با اسکنر متوسطی که توی بغلش بود برگشت.

به طرفش رفتم و اسکنر رو ازش گرفتم، منشی سرجاش نشست.
 زبونم رو روی لبم کشیدم.
منشی خشک و سرد می‌گوید:
- دیگه چیه؟! من خودم هزار تا کار دارم بزار به کارام برسم.

آروم سرم رو انداختم پایین و من من کردم:
- من... مـــ... من...
 منشی خودکارش رو کنار گذاشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

آب دهنم رو قورت دادم، این کارش یعنی اینکه دارم وقتش رو می‌گیرم.
سریع گفتم:
- من امروز دانشگاه کلاس مهمی دارم می‌تونم زودتر برم؟

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰
امنه احمدی