[عکس 1280×720]
ازدرد اشک توی چشمهام حلقه شد، استخوان دماغم خورد شده بود و نفسم بند اومده بود که بوی عطر سرد وتلخی که به نظرم خیلی آشنا بود زیر بینیم پیچید، نزدیک بود سقوط کنم که دستی کمرم رو رونگه داشت.
یه دفعه مغز هنگ کرده ام به کارافتاد و با اخم و با سرعت زیاد و ترسیده ازش جداشدم و زدم زیر دستش و ازش فاصله گرفتم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-حق نداشتید بهم دست بزنید.
بااخم به صورت عصبیش نگاه میکردم که رنگ نگاهش رنگ تعجب گرفت و لبخند کجی گوشهی لبش نقش بست و جدی و با خودنسردی لب زد:
-کشته مردهاتم؟! دست و پاچلفتی، روتو برم والا روش جدیدتونه برای لاس زدن؟! خدا روزیت رو جای دیگهای حواله کنه، من اهلش نیستم، رل جدیدی برای خودت دست و پا کن.
ابروهام ازتعجب به موهام چسبید و نفسهای عصبی و بلندی کشیدم، خونم رو به جوش آورده بود، منو لاس زدن؟
عصبی خواستم لب باز کنم که بیتوجه به من خم شد و پالتو و کلیربوکش رو(دفتر نگهداری اسناد و نقشهها) برداشت، کلیربوکش باز شده بود و چندتا برگه ازش بیرون ریخته بود که یکدفعه چشمم چرخید روی نقشههای جالبی که از توی کلیربوکش بیرون ریخته بود.
پالتوش رو تکانی داد و روی ساق دستش گذاشت، با نفسهای کشدار درحالیکه از خشم میلرزیدم، لبام هم تکان میخوردند، اما با دیدن چشمهای سرد و عاری از هر حسش که با رگههای سرخ توی سفیدی چشمش همراه بود، مثل ماهی فقط دهنم رو باز و بسته میکردم و از ترس اون نگاه سرد و یخیش دهنم بسته شد.
با نفرت و پر از خشم نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم غلیظی سریع ازم رد شد.
#کپیممنوع⛔️
اگر امروز اتفاقی اینجا نبودم نمیخواستی چیزی بهم بگی؟!
به زور خودش رو کنترل کرد و سریع برگشت به طرف موتورش و سوار شد، کمی موتور رو حرکت داد و جلوی پام ترمز کرد.
بغض به گلوم فشار میآورد، اصلا دوست نداشتم محسن درگیر این مسائل بشه.
آروم شال بافتیم رو دور گردنم پیچیدم و سوارموتور شدم، ضعف بهم غالب شده بود و سرگیجه ی لعنتی باز امونم رو بریده بود، از توی جیب کوله پشتیم قرصی رو درآوردم، محسن انگار فهمید و سرعتش رو کم کرد، بطری کوچک آب رو در آوردم و با قرص خوردم، سرم رو روی کمر محسن گذاشتم، لبخند عمیقی گوشهی لبم جا خوش کرده بود، بخاطر اینکه محسن جلوی همهی کسایی که خیلی اذیتم کرده بودند ازم دفاع کرده بود و گلوش رو جر داده بود و اون پسرهی عقدهای روکتک زده بود، محسن برای من غیرت خرج کرده بود، با لبخند درحالیکه سرم روی کمرش بود با اطمینان چشم بستم.
چشمم رو که بستم پیشنهاد دانیال توی سرم طوفان به پا کرد، دو دلی بدجور بهم فشار میآورد و این افکار سردردم رو بیشتر میکردند.
بعد ازطی کردن این راه طولانی، محسن بیتوجه به من دلخور وارد حیاط شد وقتی به ساختمان اصلی رسیدیم محسن موتورش رو زیر بالکن کنار پلهها پارک کرد.
آروم لب زدم:
-من.. من.. قصد نداشتم غرورت رو له کنم، تو جون منی، مگه تو لاتی که یقه ی هر بیسروپایی روبگیری؟!
محسن سویچ رو از موتور جداکرد و کلاهش رو از سرش برداشت و بدون نگاه کردن به من، ازم گذشت، دنبالش پا تندکردم.
ازته دلم نالیدم:
-تورو خدا اذیتم نکن محسن، مگه من به جز تو کی رو دارم، نگاهت رو ازم نگیر، محسن من میدونم که تو فکر میکنی منو اذیت میکنند، اما قسم میخورم که همیشه بدتر از این جوابشون رو میدم، شاید زبونی نباشه اما بخاطره همینه که دارن میسوزند و این طوری عکسالعمل نشون میدن.
محسن برگشت و نگاهی بهم کرد:
-دمت گرم پـروا اصلا منوقبول داری؟! هان؟! پـروا من چکارهی توام؟!
لبخندی زدم:
-قربونت برم که اینطوری برای من عصبی میشی و برای من کتک کاری میکنی، تو همه کارهی منی توتنها حامی منی، تو بهترین داداش دنیایی.
محسن پوزخندی زد و انگشتهاش رو به عنوان گوش بالای سرش گذاشت و آروم تکانشون داد:
-شغل شریف جدیدمه؟!
خندیدم وچشم غرهای بهش رفتم:
-دور ازجونت، تو خیلی تکی بخدا، حالاهم بخند و اینقدر منو اذیت نکن از اونجا تا اینجا خیلی غصه خوردم.
محسن چشمهاش رو ریز کرد:
-آره خیلی معلومه، فقط توی کمرم یه متکا کم بود.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای خندهام بلند نشه، مشت محکمی به بازوی محسن کوبیدم.
محسن پشت چشم نازک کرد:
-اِی بابا، نکن پـروا گوشته آهن که نیست، تو و بی بی کیسه بوکس رایگان گیرآوردید؟هی فرت و فرت به من میکوبید.
ازحالت بامزهی صورتش خندهام گرفت و با اخم ریزی گفتم:
-بچه سوسول نشو.
پووفی کشید:
-منو سوسول بازی؟! اگه بچه سوسول بودم که تا حالا باید سینهی قبرستون خوابیده بودم.
عصبی غریدم:
-دیگه این حرف رو نشنوم.
محسن باتک خنده ای سرم رو زیربغلش گرفت و من الکی دماغم رو گرفتم...
-اِحـح.
محسن مردونه خندید:
-این مجازاتته.
**
امروز کارم زودتر تمام شده بود و خودم رو به آدرس روی کارتی که دانیال بهم داده بود، رسانده بودم و جلوی ساختمان پنج طبقهای با نمای مشکی و شیکی ایستاده بودم، تابلوی شکیل روی سردرش بدجور توی چشمم بود.
زیر لب زمزمه کردم:
- شرکت ساختمانی سازه های نو 'ورنا(جوان)' مدیریت حق شناس.
باخودم گفتم:
- من که باشرکت فرداد(باشکوه)قرارداد نبستم اینجا برای من بهتره.
چشم بستم و بند کوله پشتیم رو محکمتر چسبیدم و قدم برداشتم، از در ورودی گذشتم، پام که روی پله ها نشست، هزارتا احساس ناجور بهم غالب شد، من میخواستم توی کارم بهترین باشم اما الان فقط پول رو اولویت قرار دادم، خیلی حس مزخرفی داشتم، درخلاء بدی گیر افتاده بودم، چیزی که همیشه میخواستم بدستش بیارم ورای اینجا بود.
دستم رو به میلهی محافظ بند کردم، نگاهم به پلههای پیچ خورده افتاد و نفسم رو بیرون دادم، برای اولین بارعلاقهام رو ترجیح دادم و عقب گرد کردم.
نمیدونم تاچقدر درست تصمیم گرفتم، شاید بدترین تصمیم زندگیم باشه اما دلم میخواد یه بار هم که شده با تواناییهام شناخته بشم، کارت رو از جیبم بیرون کشیدم، لبخندی گوشهی لبم بود و به طرف سطل زبالهی کنار درخروجی قدمی برداشتم که صورتم به دیوار سفتی برخورد کرد.
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و سینهی نرم کسی، بوی عطر ملایمش توی ریههام پیچید و ضربان تند قلبش که به شدت میکوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصهی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و میلرزید غرید:
- اگه الان مردی گوه چند دقیقه قبلت رو بخور.
بازوی محسن رو کشیدم و آروم گفتم:
- چیزی نشده بیا بریم.
اون پسره قدمی جلو گذاشت و با حالت چندشی سرتاپام رو کاوید و با پوز خندی رو به من گفت:
- بخاطر این گدا گشنه خونت رو به جوش نیار.
محسن که آتیشی بود و صدای کوبش قلبش رو از این فاصله هم میشنیدم، بازوش رو از بین دستم کشید و با لگد ضربه ای توی شکم اون پسره کوبید، که به دوستاش برخورد کرد و به زور به کمک دوتا پسر دیگه سرپا ایستاد.
پسره چنان عصبی شده بود که به سمت محسن یورش آورد و من مثل برق پریدم وسط و خودم رو حایل کردم و دستم رو روی سینه محسن گذاشتم و با نفرت توی صورت اون پسره خیره شدم و باتمام قدرتی که توی وجودم بود و ازش استفاده نمیکردم، غریدم:
- من هرچی باشم مثل تو کاسه لیس هرکس وناکس نیستم، اینقدر به خودت و پولت و یه مشت اوباش که دور و بره خودت جمع کردی نناز.. به آدمای کنارش اشاره کردم و ادامه دادم:
-همه ی کسایی که دور و برت هستند، فقط رفیق جیب توئن نه رفیق خودت، اگه بخاطر پول بابات نبود، دم در دانشگاه هم گذری رد نمیشدی.
به زور جلوی محسن رو گرفته بودم، تنش به عرق نشسته بود، در همین حال کسی داد زد:
- خلوت کنید وگرنه همگی میرید کمیته ی انضباطی.
نگاهم به کسی افتاد که پشت سرش در دید رس من بود، بلندقد وشیک پوش، باکت شلوار مشکی که وسایلش رو جمع میکرد:
-مهراد بجنب بیا بریم.
اون پسره باخشم نگاهی به محسن انداخت وبا نفرت و پوزخند، نیم نگاهی به من انداخت، وقتی ازکنار محسن رد میشد، به هم دیگه تنه زدند، محسن باخشم درحالیکه نگاهش به اون بود گفت:
-دور و بره خواهرم بچرخی خودم چالت میکنم، اون هم زنده زنده.
مهراد با فک چفت شدهای گفت:
-با بد کسی درافتادی، برو خدارو شکر کن که شانس آوردی.
نگاه تحقیرانهای به سرتاپام کرد و سلانه سلانه رد شد، محسن از کارش عصبی شد و میخواست از پشت سر بهش حمله کنه که ایندفعه گرفتمش و آروم به سینهاش مشت کوبیدم و با غصه و ناراحتی لب زدم:
-بسه... بسه لعنتی، من نمیخوام تو خودت رو وسط مشکلات من بندازی میفهمی؟
محسن درحالیکه سیبک گلوش به سرعت بالا وپایین میشد، نگاه دلخوری به من انداخت و با تخسی گفت:
-شرمنده تو خواهرمی، این یعنی وسط ماجرام، اینوتو میفهمی لعنتی؟ با این حرفهات لهام نکن، این بچه بازی نیست میخواست دست روت بلند کنه، اون وقت توقع داری مثل دیوار یا این میز وصندلی ها وایسم و فقط نگاه کنم.
ازخشم، با پا کوبید به صندلی کنارش و غرید:
-تا این نفس بالامیاد کسی حق نداره اذیتت کنه، روبه تمام کسایی که اونجا ایستاده بودند وبه تماشا کردن مشغول بودند کرد و غرید:
-مادر کسی رو که به خواهرم بد نگاه کنه، یا چاک دهنش رو به گوه خوری باز کنه جر میدم.
بلند نعره زد:
-فهمیدید؟! مادرش رو به عزاش مینشونم.
به طرفش رفتم و آروم گفتم:
- دیونه شدی؟! بس کن.
محسن باعصبانیت به طرف میزی رفت و کولهپشتی و جزوهایش رو برداشت و بدون توجه به من با سرعت بیرون رفت.
همه به من زل زده بودند، ازخجالت داشتم آب میشدم، از نگاهای خیره ی اونا دستپاچه شدم و پووف آرومی کشیدم و صندلی که محسن با لگد انداخته بود رو بامعذرت خواهی درست کردم، وسایلم رو جمع کردم و به بیرون رفتم و با دورشدن از اون نگاهای آزار دهنده، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم که مثل دود غیلظ سیگار بود وبه سرعت توی هوا پخش شد، آروم آروم با سری افتاده به قدمهام خیره بودم، ازدست خودم عصبانی بودم نباید توی عصبانیت جواب کسی رو میدادم.
دفاع کردن محسن ازم ممکنه خیلی به ضررم تمام بشه، اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟! کلافه بودم که صدای بوقی ازپشت سرم، باعث جیغ و پرش یه متریم به هوا شد، برگشتم دیدم محسن بود، سوار موتور و با اخمهای که بهم گره خورده بودند.
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشستهی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم، محسن با صدایی دورگه که سعی میکرد نلرزه میگوید:
-
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفسهای بلند و کشداری میزد، بازوم به سینهاش چسبید و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- چرا.. دِ بیانصاف چــرا؟! مگه من مترسکم؟! اگه نتونم ازت محافظت کنم به چه دردی میخورم؟! اگه نتونم ازت دفاع کنم به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم، چطوری اینطوری نادیدهام میگیری؟! پــروا بینهایت ازت دلخورم، امروز بدجور شکستیم، اون ناکس مزاحم تو میشه ومن مثل کبک سرمو زیر برف کردهام ازخودم عصبانی وکفریم، از دست این خود سریهات دارم دیوونهمیشم، د اخه بیانصاف اگه...
#کپیممنوع⛔️
-
بیحرکت سرجام نشسته بودم که با پا ضربه ای محکم به پایهی صندلیم زد.
بخاطر پلاستیکی بودن صندلی، پایه اش خم شد و من کف زمین افتادم و توی سالن هلهلهای به پا شد و همه با حقارت بهم نگاه میکردند.
سریع بلند شدم و باپوزخندی بیتوجه به اون که نگاهش مثل آدمای برنده بود، دستی به لباس کثیف شده ام کشیدم و شالم رو عمدا به طرف اون حرکت دادم.
که مثل یه گاو وحشی که پارچه ی قرمز جلوش تکان داده باشند به سمتم حمله کرد، بدنم یه دفعه بیاختیار عکسالعمل نشون داد و ساق دستم که باندپیچی شده بود رو جلوی صورتم حایل کردم.
منتظر برخورد کردن ضربه بودم و ضربان قلبم روی هزار رفته بود، اما اثری از برخوردنبود...
#کپیممنوع⛔️
با همون خشم و دلخوری گفت:
- هنوز مارو قابل نمیدونی، ولی تو برام از خواهر نداشتهام هم عزیزتری فکر نکن با یه حرفت بیخیال میشم.
از حرفش مملو از لذت شدم و با چشمهایی که از برق شوق اشک میدرخشید، لب زدم:
- ممنونم دانیال بخاطر همه چیز.
دانیال با صورتی کبود و کمی تعجب بهم نگاه کرد و بادیدن چشمهام گرهی اخمش کورتر شد و باصدای بم وگرفتهاش گفت:
- جمع کن خودت رو، همیشهی خدا چشمات تره.
نفسش رو عصبی بیرون داد:
- اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم، دستش رو آروم پشت گردنش برد و با یه بشکن میگوید:
-بهت گفته بودم که توی یه شرکت بزرگ کار پیدا کردم؟
سرم رو تکان دادم:
- آره نکنه شیطونی کردی و اخراج شدی، الانم میخوای دست به دامن من بشی که قضیه رو به معصومه خانم بگم؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم وخندیدم.
چشمکی زد و با اخم میگوید:
-نه اتفاقا برعکس.
دستش رو توی جیبش برد و یه کارت شیک روی میز سنگی آلاچیق گذاشت.
دست بردم و کارت رو برداشتم، مهندس حق شناس دارای مدرک دکترا.
چشمم رو چرخاندم روی آدرس و شماره تلفن و عملکردش و با گیجی گفتم:
- خوب که چی؟! میخوای بگی رئیست خیلی حالیشه؟!
یکدفعه قهقه زد و با خنده گفت:
- خدایی خیلی باحالی پــروا، همهی برداشتت از این کارت همین قدره؟
ترش کردم و کارت رو سرجاش گذاشتم و یه اخم تصنعی کردم و دلخور لب زدم:
- اره همین قدره، مثل تو که عقل کل نیستم.
به زور خودش رو کنترل کرد و آروم گفت:
- حالا ترش نکن بهت میگم، پــروا من از اینکه دست رنجت رو به ارزونترین قیمت میفروشی به این دانشجوهای بیاستعداد کفری میشم.
ازحرفش اخمی بین ابروهام نشست و سرم رو پایین انداختم، خودم هم راضی نیستم، ولی مجبورم نمیخوام بیش از این به محسن فشار بیاد.
دانیال جدی شد و با صدای گرفتهای گفت:
- شرایطت رودرک میکنم، اینو نگفتم که خجالت بکشی، چندتا ازنقشههات رو نشون رئیسم دادم و خیلی خوشش اومد و میخواست تو رو ببینه، پــروا این کارت رو داشته باش، من که دون پایهام الان حقوق ثابتم سهتاست، برای تو میتونه خیلی بیشتر باشه.
کارت رو آروم برداشتم، خیلی خوبه سه میلیون، واقعا برای من در این شرایط عالی بود، نفسم رو باصدا بیرون دادم و بقیه ی حرفهای دانیال رو نشنیدم، بهتر از یه ماه بیگاری امتحانیه.
چنددقیقهای گذشت که صدای گوشی دانیال باعث شد نگاهم به چشمهای مشتاق دانیال گره بخوره.
آروم بلند شدم و با نگاهی به اطراف گفتم:
- دیرم شده دانیال توهم بروگوشیت رو جواب بده.
دانیال لبخند گشادی زد:
- میدونم درستترین تصمیم رو میگیری ولی خیلی دوست دارم همکارم بشی.
با افکار بهم ریخته ام، لبخند کم رنگی زدم و با تکان دستم از اونجا دور شدم کارت رو توی جیبم گذاشتم و توی سلف دانشگاه رفتم و ساندویچی گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و با اولین گاز فهمیدم چقدر گشنمه ام بود،
نگام به کارت روی میز بود وخیلی هم حالم گرفته بود، نمیدونم بایدچیکارکنم.
هووف بلندی کشیدم، درحالیکه نگاهم به ساندویچ نیمه خورده بود، وقتی فکرم مشغول باشه، اصلا هیچی ازگلوم پایین نمیره.
اون کارتی رو هم که سیما جون بهم داده بودم رو در آوردم و کنار اون یکی گذاشتم، توی یکیش پول بود و توی اون یکی پیشرفت و تجربه.
فویل ساندویچ رو روی اون کشیدم و توی جیبم گذاشتمش، دست باندپیچی شده ام رو تکیهگاه صورتم قرار دادم و با اون یکی دستم دوتا کارت رو باهم گرفته بودم و با سایش کارت ها روی هم اونا رو روی هم تکان میدادم.
بهترین فرصت بود، سه میلیون، بخاطر محسن هم که شده نباید این فرصت رو از دست میدادم، خیلی کلافه بودم عقلم یه چیز میگفت و دلم یه چیز دیگه، توی افکار خودم غرق شده بودم که چیز داغی رو روی صورت و لباسم احساس کردم که باعث شد جیغ خفهای بکشم، ترسیده و باسرعت از روی صندلی بلندشدم که صندلی از پشت افتاد.
یکدفعه سالن سلف ازخنده روی هوا رفت، نگاهم توی سالن چرخید و بیخیال نفس عمیقی کشیدم و پر از بغض و کینه شدم، اما خونسرد دستی به صورتم کشیدم و از بوی تلخ و رنگ قهوه ایی فهمیدم که قهوه روی من ریخته شده.
نگام به همون پسر پولداره که با غرور به من میخندید افتاد، خم شدم و صندلی چپه شده رو برداشتم و دستی به لباسم کشیدم و بیخیال روی صندلی نشستم.
همون پسره بالای سرم ایستاده بود، بیتفاوت بودم اما از درون بدجور میلرزیدم، این یکی از اون آدم نماهای روی زمینه، سعی میکردم آروم باشم ولی از دست این آدما ترس توی وجودم رخنه کرده بود.
خم شد به طرفم و با صدایی پر از طعنه و با تمسخر میگوید: