پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

پــروا

رمانی عاشقانه-اجتماعی

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

- ‌برو تو که فقط امتحانی اینجا هستی برای مرخصی گرفتن هم نیاز نیست که اجازه بگیری.

سرم رو تکان دادم و با تشکری زیر لب، ازش جدا شدم.
اسکنر سنگین بود، کمی انگشت‌هام رو تکان دادم، از پله ها بالا می‌رفتم که از سنگینی و زیادی پله‌ها نفس نفس میزدم.

قفسه‌ی سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌شد، تنم توی این سرما به عرق نشسته بود.

از خستگی اسکنر رو روی پله‌ها گذاشتم و از خستگی روی پله ها ولو شدم و دستم‌هام رو به عقب بردم و تنم رو عقب فرستادم نفسمام تند شده بودند، چشمام هم بسته بودم، نفس که تازه کردم چشمهام رو باز کردم و سقف رو دیدم.

دوباره چشم بستم و با لبه ی آستینم عرق روی صورتم رو پاک می‌کردم که دادم به آسمون رفت...
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۱
امنه احمدی

موهای بلندم رو شونه زدم و گوشیم رو از کوله پشتیم در آوردم و نگاهم به گوشیم بود، این تنها چیزی بود که از گذشته همراهم مونده بود، تنها دلخوشیم بود، وقتی خیلی حالم بد بود با یه آهنگ خودم رو خالی می‌کردم.

سردم بود بالش و پتوم رو برداشتم و کنار بخاری گذاشتم و طرحی رو که چند وقته روش کار میکردم  رو در آوردم و چهار زانو نشستم و آروم آروم روی نقشه کار می‌کردم، سیما جون گفته بود هر چی به ذهنت رسید بکش.

از خستگی چشم‌هام روی هم می‌افتادند.
 گیج خواب بودم که دست کسی رو زیر سرم حس کردم.

ترسیدم و جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم و داد زدم:
- تو رو خدا اذیتم نکنید.. تو رو خدا.... من جز پاکیم چیزی برای از دست دادن ندارم،

-خواهــ..... خواهــ
محسن داد زد:
- پــروا منم... چشماتو باز کن، ببین.

ترسیده کمی روی زانوم عقب رفتم، دست‌هام روی گوشام بود وجیغ می‌کشیدم که کسی تکانم داد، نگاهم روی صورت رنگ پریده محسن چرخید، درحالی که هق هق میزدم، با چانه‌ای لرزان، گفتم:
- تــ... ــو اینــ.. جا چیکار مــی.. مــی‌ کنی؟!

محسن ناراحت و با بغض لب زد:
- دورت بگردم، غلط کردم، شرمنده نمی‌خواستم تو رو بترسونم، سیما خانم زنگ زد و کارت داشت اومدم بهت بگم که خواب بودی، فقط می خواستم بالش زیر سرت بزارم، نمی‌خواستم بترسونمت.

نگاهش شرمگین و ناراحت بود، محسن منو به آغوش کشید و موهای لختم رو نوازش کرد و آروم لب زد:
- شرمنده که همجنسام به خاطر هوس خودشون روحت رو اینجوری درهم شکستند، اون نامردا گل خوشبوم رو بدجور شکستن، شرمنده‌ام پــروا.

صداش از بغض می‌لرزید و این خیلی آزارم می‌داد.

محسن بالشم رو جلو کشید:
- بیا بگیر بخواب به سیما خانم پیام میدم که خوابیدی، بیا، ببخشید که ترسوندمت، نترس من اینجام و مواظبتم.

با فشاری روی بازوم مجبورم کرد که دراز بکشم.

خواب آلود و بی‌اختیار آروم زمزمه کردم:
- پیشم بمون محسن، نرو من خیلی می‌ترسم.

محسن عصبی و با بغض نالید:
- جایی نمیرم همین‌جام، تو فقط نترس، نترس خواهری، باشه، آروم بگیر عزیزم.

چشم‌هام از نوازش‌ موهام و حرفهای دلگرم کننده‌ی محسن گرم شد و دیگه نفهمیدم کی دوباره به عالم بی‌خبری رفتم.

صبح زود وقتی بیدار شدم  محسن رو دیدم که به پشتی تکیه داده بود و درحالیکه کتابش روی شکمش بود خوابش برده بود.

چانه‌ام لرزید و از دیدنش که همه‌اش بخاطر من اذیت میشه ناراحت شدم، پتویی رو در آوردم، آروم سرش رو روی بالشی که کنار دستش بود گذاشتم و پتوی جدیدی رو کشیدم روش.

سریع چند تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشه، آروم بالا رفتم و به بی بی سر زدم که راحت خوابیده بود برگشتم و لباس‌هام رو پوشیدم و زیر تخم مرغ‌ها رو خاموش کردم.

نگاه گذرایی به خونه‌ی مرتب شده انداختم، کوله پشتی و وسایلم رو برداشتم و کفشهام رو پوشیدم و به محض باز شدن در، هوای سرد به صورتم تازیانه زد.

برف تازه نشسته بود، لرزی به تنم نشست اما بی‌توجه به سرما، با عجله راه میرفتم که به اتوبوس برسم.
لبام از سرما روی هم می‌لغزیدن، با دیدن اتوبوس که داشت حرکت می‌کرد، با همه‌ی توانم دویدم، با نفس نفس کمی دنبال اتوبوس دویدم با ایستادنش خوشحال شدم، سریع سوار شدم و به طرف صندلی‌های آخر اتوبوس رفتم و نشستم.

خوابم می‌اومد، چشمامو بستم، تا برسم به اونجا کلی راه بود، می‌تونستم یه چرتی بزنم.

با ایستادن اتوبوس توی آخرین مقصد پیاده شدم، کوله پشتیم رو کمی جابه جا کردم و با کمی پیاده روی رسیدم ب ساختمان کارم و وارد شدم واز پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن ب محل کارم به اتاقم رفتم و مشغول کار شدم، هر لحظه که می‌گذشت نیازم به اسکنر هم بیشتر می‌شد، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک ده بود.

بلند شدم و از پله ها پایین رفتم و نگاهی به منشی انداختم که کلافگی ازصورتش می‌بارید، رفتم جلو...
- سلام صبح بخیر.

منشی سرش رو بلند کرد و سرد می‌گوید:
-سلام.

با لبخندی بهش نگاه کردم مشغول نوشتن شد.
- من به یه اسکنر نیاز دارم.

منشی سرش رو بلندکرد و به صورتم دقیق شد. کلافه تر از قبل و بدون ‌حرف بلند شد و به اتاقی که درش باز بود، رفت و کمی بعد با اسکنر متوسطی که توی بغلش بود برگشت.

به طرفش رفتم و اسکنر رو ازش گرفتم، منشی سرجاش نشست.
 زبونم رو روی لبم کشیدم.
منشی خشک و سرد می‌گوید:
- دیگه چیه؟! من خودم هزار تا کار دارم بزار به کارام برسم.

آروم سرم رو انداختم پایین و من من کردم:
- من... مـــ... من...
 منشی خودکارش رو کنار گذاشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

آب دهنم رو قورت دادم، این کارش یعنی اینکه دارم وقتش رو می‌گیرم.
سریع گفتم:
- من امروز دانشگاه کلاس مهمی دارم می‌تونم زودتر برم؟

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰
امنه احمدی

نگاهی به نقاشی جای دستهامون، خطوط کج و معوج و نقاشی‌های زیبایی که روی دیواریه‌ی حمام کشیده بودیم، افتاد وباعث شد لبخند ثابتی گوشه‌ی لبم بنشینه.

چون راحت نبودم بالا حمام کنم، محسن اینجا رو برام درست کرده بود، قربون دل مهربونش برم.

تنی به آب زدم، غرق لذت شدم، حس خیلی خوبی داشتم، آب خستگیم رو شست.

به اتاقم برگشتم، کمی سرد بود درحالی‌که با حوله موهام رو خشک می‌کردم با اون دستم لبه‌ی پرده روگرفتم، پرده رو دور تخت و بخاری کشیدم که گرماش بیرون نره اینجا بزرگ بود و دیرم گرم می‌شد....
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۸
امنه احمدی

 دستم روی سینه‌ی عضلانیش نشست و آروم هلش دادم و با خنده‌ گفتم:
- برو به درست برس، کمتر خودتو لوس کن.

محسن دوتا انگشتش رو کنار پیشانیش گذاشت و همزمان ابروش رو داد بالا و احترام بامزه‌ی نظامی ای داد و گفت:
-چشم قربان.

دست برد توی جیبش و قدمی برداشت که یدفعه به سرعت برگشت و خنده‌ی توی صورتش محو شد و سریع با نگرانی گفت:
- راستی پـروا حالت خوبه؟! امروز سرت گیج نرفت؟! قرار بود بری پیش متخصص چی شد؟! خودم فردا میام دنبالت بریم تو هردفعه پشت گوش می‌اندازی.

استرس گرفتم نمی‌خواستم بامحسن برم، از حرف‌های دکتر قبلی کمی نگرانی گرفته بود، لبخندی زدم و به صورت گردش که کمی ته ریش داشت خیره شدم، برای عوض کردن موضوع، بحث رو زدم به مسخره بازی:
-نکنه تو سوپرمنی چیزی هستی؟! تو لازم نیست نگران من باشی.

محسن با تخسی گفت:
-جز نگرانی برای تو کاری ندارم.
از آشپزخانه بیرون رفت، از پشت بهش خیره بودم، کمی شیر گرم کردم و قهوه ای هم برای محسن درست کردم و اونو توی ماگش ریختم.
 
قهوه رو براش بردم، جلوی در اتاقش ایستادم، آروم در زدم، صدای کمی بم محسن رو  شنیدم:
- بله؟!

-  محسن منم بیام داخل؟!

محسن تک خنده‌ا‌ی زد:
- جانم پـروا، معلومه.

در رو باز کردم، اتاقش مرتب و تمیز بود از پشت میزش کمی خم شده بود که منو ببینه، با دیدن من که سینی توی دستم بود، کمی نیم خیز شد، سینی رو گرفت.
وقتی نیم خیز شد، سریع گفتم:
-راحت باش، محسن کمی بیسکویت برات کنار گذاشتم، شیرداغ هم روی اجاق هست، حتما بخوری، هواست به بی بی هم باشه، چیزی نیاز داشتی بگو.

محسن کمی ناراحت شد:
-قربونت برم نگران من نباش، من مواظب خودم هستم، بی بی رو هم چشم، بهش سر میزنم تو برو استراحت کن لطفا، خیلی خسته شدی.
  
آروم به سرشانه‌اش ضربه ای زدم:
- به کار خودت برس بچه، زیاد خودت رو اذیت نکنی و زود بخوابی.

محسن سرش رو بلند کرد، نگاهی کرد:
-چشم، دیگه...؟!

درحالی‌که بیرون می‌اومدم گفتم:
- فقط سلامتیت.

به آشپزخانه برگشتم، شیر بی بی رو هم توی لیوان ریختم، یه لیوان هم برای محسن کنار گذاشتم کمی ازش مونده بود و اونو برای خودم ریختم، مال خودم و بی بی رو با کمی عسل قاطی کردم.

ازجعبه‌ای داروهای بی بی رو بیرون آوردم، کنار لیوان شیرش گذاشتم و با سینی به اتاق بی بی رفتم، وقتی در رو باز کردم، بی بی روی تخت تکیه داده بود، درحالی‌که عینک روی چشمش بود، کتابی رو می‌خوند.

کتاب رو بست، بهم نگاهی کرد:
- خیر ببینی دخترم، دستت طلا.

لبخندی زدم:
- بی بی قرص‌هاتون رو آوردم اینا رو اول بخورید.

لیوان شیر رو با سینی، روی عسلی کوچک کنار تختش گذاشتم، از توی کشوی میز پمادش رو بیرون کشیدم.

- بزارید کمی زانوهاتون رو ماساژ بدم.

بی بی با مهربونی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم، خسته‌ای برو استراحت کن.

درب پماد رو باز کردم و کمی از اون رو روی انگشتم زدم و آروم گفتم:
- منو خستگی بی بی؟!

بی بی درحالی‌که شلوار راحتیش رو بالا میداد گفت:
- تو خیلی سرسختی اما من می‌فهمم که چقدر اذیت میشی.

خودم رو زدم به بی‌خیالی و گفتم:
- ای بابا چی میگی بی بی من دیگه عادت کردم، من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی قویم.

بی بی لبخند ملیحی زد و من مشغول ماساژ دادن پای بی بی شدم.

بی بی قرص‌هاش رو خورد، چند دقیقه‌ای بود که آروم آروم پاهاشو ماساژ می‌دادم.

بی بی با خمیازه‌ای گفت:
- بسه پروا خوابم گرفت.

به صورتش نگاهی کردم، اثری ازخواب ندیدم حتما برای اینکه نمی‌خواد دیگه پاهاشو ماساژ بدم داره دکم می‌کنه.

با لبخندی گفتم:
-چشم خوب بخوابی.

از تخت پایین رفتم، کنارش ایستادم و خم شدم، گونه‌اش رو بوسیدم.
- اگه چیزی نیاز داشتی محسن روصدا بزن، حالا حالاها بیداره.

بی‌بی غر زد:
-باشه برو دیگه حالا انگار من بچه‌ام.

ریز ریز خندیدم، وقتی عصبی میشد، خیلی لجباز می‌شد.

کوله پشتیم، وسایلم رو برداشتم و از در کوچیک توی سالن راهی زیر زمین شدم و در رو باز کردم، از پله‌های سیاه و سفید پایین رفتم و چراغ‌ها رو روشن کردم.

با روشن شدن چراغ، رنگ‌ها ونقاشی‌های گل و درخت و آدمکهای بامزه و برگ‌های کشیده شده‌ی روی دیوار نمایان شدند، هرقسمت زیر زمین رو یه رنگی کرده بودم، خیلی زیبا و رویایی شده بود طرف راست اتاق مبلهای راحتی به شکل ال با یه گل میز چیده بودم، فرش‌های تمیزی روی زمین پهن کرده بودم.
به سمت ستون‌ها حرکت کردم، با دیدن روشن بودن بخاری لبخندی زدم زیر زمین گرم شده بود، حتما کار محسنه، پرده‌ی سبز بزرگی دور چند ستون وصل کرده بودم که اینجارو مثل اتاقی از سالن جدا می‌کرد، نصبش کار محسن بود، کوله پشتیم رو روی میز کوچکی که کنار تختم بود گذاشتم، تخت خوابم تک نفره بود کمی قدیمی بود، ولی از هیچی بهتر بود، به دوش شدیدا نیاز داشتم، لباس و حوله‌ی حمامم رو برداشتم، به طرف انتهای زیر زمین راه افتادم، چراغش رو روشن کردم.

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۱
امنه احمدی

- نگو نامرد.. نگو.. تو پشت منی تو کوه منی با تو زنده شدم، حرفای نیشدار همه رو به جون میخرم فقط تو کنارم باش، محسن این همه زجر کشیدیم تا به اینجا برسیم، دانشگاهت برام خیلی مهمه این همه بهت سخت گرفتم تادیگه طعم این بدبختی رو نچشی.


- ببینم آب دماغت رو که با لباس من پاک نکردی؟
  
باخنده‌ی ثابت روی لبم بهش خیره شدم:
-خیلی لوسی محسن، منو این کارا؟!

محسن بلند خندید وچشمکی زد:
-می‌خوام همیشه این‌طوری لبت رو خندون ببینم.
#کپی‌ممنوع⛔️

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۱۵
امنه احمدی

 سفره رو برداشتم و روی زمین پهن کردم و نون توی سبد رو روی سفره گذاشتم، برای بی بی پشتی گذاشتم تا روی اون بشینه که پاش اذیت نشه.
 -محسن بدو دستات رو بشور که غذا سرد شد.

خودم هم به طرف روشویی رفتم و آبی به دستام زدم، محسن هم بعد از من دستهاش رو آب کشید، کنارم روی سفره نشست، نگاهی بهش انداختم سرش پایین بود، موهای بلندش نامرتب روی پیشانیش ریخته بودند، گردنبندش رو که به شکل  پرچم ایران بود و اونو برای تولدش براش گرفته بودم همیشه توی گردنش بود، دل و دماغی برامون نمونده بود، با غذا بازی می‌کردیم، محسن عصبی گفت:
-چرا نمی‌خوری‌ پــروا؟ نبینم بخاطر یه آدم عقده ا....
لبخندی به مهربونیش زدم:
-من فقط بخاطر تو نگرانم، بعد هم اون حرفا چی بود؟

کمی تعجب کرد، سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار لب زد:
- بدتر از ایناحقش بود.

عصبی گفتم:
-یعنی چی؟خیرسرت درس خونده‌ای، پزشک این مملکتی.

پوزخندی زد و لقمه‌ای توی دهنش گذاشت و درحالیکه لقمه رو می‌جوید گفت:
- به یه طرفم... هرجا ببینمش خشتکش رو می‌کشم سرش تا دیگه گند و گوه زیادی نخوره.

به نشانه‌ی تاسف سر تکان دادم:
-این روت رو نمیشناسم محسن.
 محسن اخم کرد:
-جهنم بدخواهاتم.

باتعجب بهش خیره بودم، بی‌بی برای عوض کردن بحث آروم گفت:
- پــروا، هر روز که کارت تا این موقع طول نمی‌کشه؟!

سرمو بلند کردم و نگاه وا رفته‌ای بهش انداختم:
- بی بی سعی می‌کنم دیر نیام، اگر هنوز بهم شکـ..

بی بی سریع وسط حرفم پرید:
-پـروا من نگرانتون میشم، فقط تو و محسن رو به خلوتم راه دادم، بعد این همه سال مثل چشمهام شدی، من بدون شما توی این خونه‌ی درندشت خیلی تنهام، خوب میدونید که به دخترای اون طرف باغ فقط به اندازه‌ی کوپنشون اهمیت میدم.

بود و نبودشون برام مهم نیست، فقط چون می‌خواستم یه کاری برای همجنسام کرده باشم اونجارو باز کردم، ولی بعضیا لایق هیچی نیستند، فقط جواهر نایابی مثل تو باعث شد اونجارو نگه دارم.

محسن سرش رو بلند کرد، درحالیکه لقمه رو تو دهنش می‌جوید با غرور و تحسین بهم نگاه کرد،  وقتی بی بی گفت: جواهر، چشمهاش برقی زد و لبخند عمیقی گوشه‌ی لبش نشست.

سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- مدیونتم بی بی، ممنونم که هستی، وقتی که هیچکس و هیچ جایی برای موندن نداشتم بهم پناه دادی، ممنونم که خونه‌ات رو برای کسایی مثل منـــ...
بغض نزاشت ادامه بدم.

محسن غم آلود آروم گفت:
- پــروا تو روخدا فقط یه امشب رو بغض نکن دردت به جونم.

چشم غره‌ی بدی بهش رفتم و غر زدم:
- این حرفا چیه؟! غذات رو بخور و برو سر درس ومشقت، اصلا به درسات میرسی؟!  وگرنه به بی بی میگم ها، خودش میدونه چطوری تو رو سر درس و مشقت بنشونه.

محسن نگاه تند و تیزی بهم انداخت و نامحسوس خواهش کرد که بی‌خیال بشم.

لبخند کجی زدم، دیگه حرفی نزدم توی آرامش شام خوردیم.

محسن کمک کرد سفره رو جمع کردیم، چای ساز رو روشن کردم.

محسن کنارم توی آشپزخانه ایستاد، می‌تونی برام یه قهوه آماده کنی؟!

بهش نگاه کردم:
- چرا، مگه امشب باز درس داری؟

محسن دستی به موهای بلندش کشید و اونا رو به عقب برد، ولی مثل آبشار پایین افتادند، ابروهاش رو با حالت خاصی بالا برد:
-امتحان دارم.

کمی شوکه نگاهش کردم، اخم کردم،  به سینه‌اش مشت آرومی زدم و عصبی و اخم آلود نگاهش کردم:
-امتحان داری اون وقت تا دقیقه‌ی نود سرکار بودی؟! بعد هم راه افتادی اومدی دنبال من کی چی؟! چندبار باید بهت بگم محسن؟! من بچه نیستم محسن من از پس خودم برمیام تنهایی تا اینجا اومدم بعدهم مــ...

محسن کلافه دستم رو گرفت:
-اون مال وقتی بود که تنها بودی الان منو داری پــروا اون سر دنیا هم باشی میام دنبالت، اینقدر بی‌غیرت نشدم که بزارم خواهرم نصفه شبی با یه بی‌ناموس چشم چرون تنهایی بیاد، اگر کسی مزاحمت بشه چطوری اسم خودم رو بزارم مرد، اگر شده باشه از دانشگاه مرخصی بگیرم، میگیرم و دنبالت راه میام تا اون سر دنیا، پس فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن، نمیزارم بخاطر چندرغاز،  کسی بخواد سرت منت بزاره فهمیدی؟ اصلا دوست ندارم کار کنی، پــروا وای به روزی که بشنوم بخاطر من باز خودت رو کوچیک کردی.

ازخشم می‌لرزید و عصبی و با صورتی برافروخته نگاهش رو بین چشمهام چرخاند:
- تو فقط برام مهمی پروا، حتی بخاطرت از دانشگاه هم میگذرم به جون تو که بند نبض قلبمی قسم میخورم‌، پس یادت باشه چی میگم.

بازوم رو آروم گرفت و سرم رو روی سینه‌اش گذاشت:
-تا قیام قیامت من پشتتم، باهمه دنیا برات درمیافتم، نمیزارم دیگه کسی بهت انگی بچسبونه‌، مگه اینکه محسنت زیر خروارها خاک خوابیده باشه که بخوان چفت دهنشون رو باز کنند، می‌فهمی تو خط قرمز منی.

بابغض مشتی به سینه‌اش زدم:

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۱۵
امنه احمدی

-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر می‌کنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه می‌خوای آدم بکشی؟! اصلا می‌تونی کش شلوارت رو نگه‌داری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ...
 محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون هرزه رو ببینم لختش می‌کنم تا درس عبرتی بشه برا بقیه.

بی‌بی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
- اَه بسه، شام از دهن افتاد.
#کپی‌ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۰
امنه احمدی

باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانه‌ی نه‌تکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمی‌خوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.

محسن که تمام بدنش از شدت خشم می‌لرزید، نعره زد:
-این بی‌آبروی همه جایی به چه جراعتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومی‌خواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.

دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
-من این زنیکه روهمین‌جا می‌کشم.
کلاه کاسکتش رو پرت کرد و از کناره مستانه رد شد،  که باصدای وحشتناکی به زمین خورد، مستانه مثل بید می‌لرزید، بچه‌هاش از ته دل درحالی‌که محکم پاهاش رو چسبیده بودند، با تمام وجود جیغ می‌کشیدند.

به طرفش رفتم و سریع خودم رو بین آنها انداختم و دستهام رو دورش حلقه کردم، غریدم:
-بسه محسن، زده به سرت، مگه توقاتلی؟!

محسن زور میزد که خودش رو ازبغلم بکشه بیرون،  کنار گوشم نعره کشید:
- آره اگه پاک کردن نجاست قتله؟ من می‌خوام جانی‌ترین آدم دنیا بشم.

زورم به محسن نمیر‌سید، فریاد زدم:
-از اینجا گم شو، گم شو، چی ازجونمون می‌خوای؟!
نگاهم به صورت محسن بود که بدجورعصبی بود:
-محسن منم پــروا، به خودت بیا...

جیغ کشیدم:
-محــسن؟! بی‌بی یه کاری بکن، تو روخدا.

محسن منو کنار زد:
ناباورانه به دستهای خالیم خیره شدم، که بی‌بی عصاش رو بالا برد و روی سرشانه‌ی محسن که داشت باعجله دنبال اون زنیکه می‌دوید پایین آورد.

باصدای گرفته‌ای جیغ کشیدم که صدام بین فریاد پر درد محسن گم شد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم محسن ناباورانه برگشت و به بی‌بی زل زد، چشم‌هاش کاسه‌ی خون شده بود، ترسیده بودم، ولی به طرف محسن قدم برداشتم، که محسن غرید:
-زنیکه‌ی هرجایی اگر فکر کردی از دستم در رفتی کور خوندی، فکر نکن که هر وقت از سرویس دادن به مردا خسته شدی، سر خرت رو کج کنی بیای این طرفا، وگرنه خودم جرت میدم حرومی، دفعه‌ی دیگه توی این محله‌ نبینمت.

دستهام از شوک حرف‌های محسن روی هوا مونده بود، اون زنیکه که یکی ازبچه‌هاش روبغل کرده بود، بانگاهی به پشت سرش قدمهاش رو تندتر کرد.

محسن هم دلخور به بی بی نگاهی کرد و با عصبانیت و نفسهای بلند و کشیده از کنارمون گذشت.

گوشه‌ی سالن نگاهی به در اتاق محسن کردم، زانوهام رو بغل کرده بودم، سرنوشت شوم من دست به گریبان اطرافیانم شده، وجودم درب و داغونه، این سختی پایان نداره.
فکر محسن داشت مثل خوره وجودم رو می‌خورد دلم بدجور گرفته بود، فکرم بدجور درگیر محسن بود، اگر بخاطر من دستش به خون آلود می‌شد چه خاکی به سرم می‌کردم؟

سرمو بین دستهام گرفته بودم، که صدای بی‌بی منو ازفکر بیرون کشید:
-جانم بی‌بی چیزی گفتی؟!

بی‌بی آروم ولی کمی عصبی می‌گوید:
- کجا رفته بودید، دلم هزار راه رفت.
سریع به طرفش رفتم، با اخم به من نگاه کرد و غر زد:
-چرا منه پیرزن رو توی هول والا میزارید با این کاراتون.

سرمو پایین انداختم:
-شرمنده بی‌بی هر جا هستم این بد قدمی من گرفتار همه میشه.

بی‌بی اخم درهمی کشید:
-بس کن این حرفا رو، برو یه سر به محسن بزن ببین طوریش نشده باشه.

سرم رو دوباره توی دستام گرفتم:
-مگه نمی شناسیش بی‌بی، اون تا چند روز دیگه اینطوریه، چرا اونو زدی بی‌بی اون فقط بخاطر من داشت یقه جر می‌داد، بیچاره محسن که پاسوز من و اقباله نحسم شده.

بی‌بی عصاش رو کوبید روی زمین:
- اینقدر این حرفا رو به خورد خودت دادی که باورت شده.

لبخند تلخی زدم، نگاهم به جعبه‌ی جیگر‌ها افتاد، یاد غرغرای محسن که می‌گفت:"از گشنگی داره میمیرم" افتادم...

که یکدفعه در اتاق محسن باز شد، سریع بلند شدم و نگران بهش نگاه کردم، لبخندی زد، لباس‌هاش رو عوض کرده بود، لبش می‌خندید اما درونش طوفانی بود.

محسن با صدایی که از فریاد زیاد دو رگه شده بود می‌گوید:
- چتون بابا انگار آدم ندیدید، آخرش این جیگرا یخ بستن.

جلوی صورتم بشکنی زد:
-کجایی، بدو سفره رو بیار، ازگشنگی هلاک شدم.
لبخند تلخی زدم:
-چشم قربونت برم.

محسن شانه‌ بالا انداخت و ابروهاش رو بالا داد و برای عوض کردن جو، تخس می‌گوید:
- میگم بی بی دلت اینقدر برای کتک زدن من تنگ شده بود، هـان؟!

بی بی برگشت و با عصاش به شوخی آروم به پاشنه‌ی محسن زد.

داد محسن به هوا رفت و پای راستش رو گرفت و با اون پاش بپر بپر می‌کرد:
 یه لنگه پا روی پاش می‌پرید، من نگران بطرفش رفتم‌، با صدای لرزانی گفتم:
-محسن چی شد؟! خوبی؟

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۹
امنه احمدی

#جدالی_عاشقانه_با_بیماری
#رمانی_جذاب_به_قلم_نویسنده_ای_خلاق

#بیست‌وهفت

دعایش گرفت نازگل بیدار و مشغول ورق زدن کتاب داستان مورد علاقه اش (سیندرلا) بود.
فرشته اشاره‌ای به شوهرش کرد و به آرامی به طرف نازگل قدم برداشت.
دخترک بازهم درخیالاتش خودش را جای سیندرلا گذاشته بود.
ناگهان کتاب داستان از دستش سر خورد و به زمین افتاد.
با افسوس نگاهی به زمین کرد، کمی دستش را دراز کرد تا بلکه بتواند کتاب داستان را بردارد اما ارتفاع تخت تا زمین زیاد بود.
آهی کشید و سعی کرد بخوابد. چشم‌هایش را بست احساس کرد کسی کنارش نشسته‌است چشمانش را باز کرد و با دو چهره خندون و مهربون رو به رو شد.
فرشته کتاب داستان را کنار او گذاشت و به آرامی سلام کرد.

دخترک معلولی که خانواده‌اش را در تصادف از دست میدهد و به پرورشگاه منتقل میشود....

برای ادامه داستان بزن رو لینک زیر
👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEYX6AGXZWy30ZDLHQ
[عکس 720×720]

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱
امنه احمدی

محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچه‌ی این طرف واون طرفش افتاد.


بی‌تفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنی‌که به بدبختی‌هام دامن زده بود، حرکت کردم.

محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگه‌اش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بی‌بی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بی‌بی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.

حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماس‌وار نالید:
-تو روخدا پـر..
که ادامه‌ی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کاسکت کوبید تخت سینه‌اش و..
#کپی‌ممنوع⛔

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۰
امنه احمدی