#پارت57
دستم روی سینهی عضلانیش نشست و آروم هلش دادم و با خنده گفتم:
- برو به درست برس، کمتر خودتو لوس کن.
محسن دوتا انگشتش رو کنار پیشانیش گذاشت و همزمان ابروش رو داد بالا و احترام بامزهی نظامی ای داد و گفت:
-چشم قربان.
دست برد توی جیبش و قدمی برداشت که یدفعه به سرعت برگشت و خندهی توی صورتش محو شد و سریع با نگرانی گفت:
- راستی پـروا حالت خوبه؟! امروز سرت گیج نرفت؟! قرار بود بری پیش متخصص چی شد؟! خودم فردا میام دنبالت بریم تو هردفعه پشت گوش میاندازی.
استرس گرفتم نمیخواستم بامحسن برم، از حرفهای دکتر قبلی کمی نگرانی گرفته بود، لبخندی زدم و به صورت گردش که کمی ته ریش داشت خیره شدم، برای عوض کردن موضوع، بحث رو زدم به مسخره بازی:
-نکنه تو سوپرمنی چیزی هستی؟! تو لازم نیست نگران من باشی.
محسن با تخسی گفت:
-جز نگرانی برای تو کاری ندارم.
از آشپزخانه بیرون رفت، از پشت بهش خیره بودم، کمی شیر گرم کردم و قهوه ای هم برای محسن درست کردم و اونو توی ماگش ریختم.
قهوه رو براش بردم، جلوی در اتاقش ایستادم، آروم در زدم، صدای کمی بم محسن رو شنیدم:
- بله؟!
- محسن منم بیام داخل؟!
محسن تک خندهای زد:
- جانم پـروا، معلومه.
در رو باز کردم، اتاقش مرتب و تمیز بود از پشت میزش کمی خم شده بود که منو ببینه، با دیدن من که سینی توی دستم بود، کمی نیم خیز شد، سینی رو گرفت.
وقتی نیم خیز شد، سریع گفتم:
-راحت باش، محسن کمی بیسکویت برات کنار گذاشتم، شیرداغ هم روی اجاق هست، حتما بخوری، هواست به بی بی هم باشه، چیزی نیاز داشتی بگو.
محسن کمی ناراحت شد:
-قربونت برم نگران من نباش، من مواظب خودم هستم، بی بی رو هم چشم، بهش سر میزنم تو برو استراحت کن لطفا، خیلی خسته شدی.
آروم به سرشانهاش ضربه ای زدم:
- به کار خودت برس بچه، زیاد خودت رو اذیت نکنی و زود بخوابی.
محسن سرش رو بلند کرد، نگاهی کرد:
-چشم، دیگه...؟!
درحالیکه بیرون میاومدم گفتم:
- فقط سلامتیت.
به آشپزخانه برگشتم، شیر بی بی رو هم توی لیوان ریختم، یه لیوان هم برای محسن کنار گذاشتم کمی ازش مونده بود و اونو برای خودم ریختم، مال خودم و بی بی رو با کمی عسل قاطی کردم.
ازجعبهای داروهای بی بی رو بیرون آوردم، کنار لیوان شیرش گذاشتم و با سینی به اتاق بی بی رفتم، وقتی در رو باز کردم، بی بی روی تخت تکیه داده بود، درحالیکه عینک روی چشمش بود، کتابی رو میخوند.
کتاب رو بست، بهم نگاهی کرد:
- خیر ببینی دخترم، دستت طلا.
لبخندی زدم:
- بی بی قرصهاتون رو آوردم اینا رو اول بخورید.
لیوان شیر رو با سینی، روی عسلی کوچک کنار تختش گذاشتم، از توی کشوی میز پمادش رو بیرون کشیدم.
- بزارید کمی زانوهاتون رو ماساژ بدم.
بی بی با مهربونی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم، خستهای برو استراحت کن.
درب پماد رو باز کردم و کمی از اون رو روی انگشتم زدم و آروم گفتم:
- منو خستگی بی بی؟!
بی بی درحالیکه شلوار راحتیش رو بالا میداد گفت:
- تو خیلی سرسختی اما من میفهمم که چقدر اذیت میشی.
خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم:
- ای بابا چی میگی بی بی من دیگه عادت کردم، من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی قویم.
بی بی لبخند ملیحی زد و من مشغول ماساژ دادن پای بی بی شدم.
بی بی قرصهاش رو خورد، چند دقیقهای بود که آروم آروم پاهاشو ماساژ میدادم.
بی بی با خمیازهای گفت:
- بسه پروا خوابم گرفت.
به صورتش نگاهی کردم، اثری ازخواب ندیدم حتما برای اینکه نمیخواد دیگه پاهاشو ماساژ بدم داره دکم میکنه.
با لبخندی گفتم:
-چشم خوب بخوابی.
از تخت پایین رفتم، کنارش ایستادم و خم شدم، گونهاش رو بوسیدم.
- اگه چیزی نیاز داشتی محسن روصدا بزن، حالا حالاها بیداره.
بیبی غر زد:
-باشه برو دیگه حالا انگار من بچهام.
ریز ریز خندیدم، وقتی عصبی میشد، خیلی لجباز میشد.
کوله پشتیم، وسایلم رو برداشتم و از در کوچیک توی سالن راهی زیر زمین شدم و در رو باز کردم، از پلههای سیاه و سفید پایین رفتم و چراغها رو روشن کردم.
با روشن شدن چراغ، رنگها ونقاشیهای گل و درخت و آدمکهای بامزه و برگهای کشیده شدهی روی دیوار نمایان شدند، هرقسمت زیر زمین رو یه رنگی کرده بودم، خیلی زیبا و رویایی شده بود طرف راست اتاق مبلهای راحتی به شکل ال با یه گل میز چیده بودم، فرشهای تمیزی روی زمین پهن کرده بودم.
به سمت ستونها حرکت کردم، با دیدن روشن بودن بخاری لبخندی زدم زیر زمین گرم شده بود، حتما کار محسنه، پردهی سبز بزرگی دور چند ستون وصل کرده بودم که اینجارو مثل اتاقی از سالن جدا میکرد، نصبش کار محسن بود، کوله پشتیم رو روی میز کوچکی که کنار تختم بود گذاشتم، تخت خوابم تک نفره بود کمی قدیمی بود، ولی از هیچی بهتر بود، به دوش شدیدا نیاز داشتم، لباس و حولهی حمامم رو برداشتم، به طرف انتهای زیر زمین راه افتادم، چراغش رو روشن کردم.