#پارت55
باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانهی نهتکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمیخوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.
محسن که تمام بدنش از شدت خشم میلرزید، نعره زد:
-این بیآبروی همه جایی به چه جراعتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومیخواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.
دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
-من این زنیکه روهمینجا میکشم.
کلاه کاسکتش رو پرت کرد و از کناره مستانه رد شد، که باصدای وحشتناکی به زمین خورد، مستانه مثل بید میلرزید، بچههاش از ته دل درحالیکه محکم پاهاش رو چسبیده بودند، با تمام وجود جیغ میکشیدند.
به طرفش رفتم و سریع خودم رو بین آنها انداختم و دستهام رو دورش حلقه کردم، غریدم:
-بسه محسن، زده به سرت، مگه توقاتلی؟!
محسن زور میزد که خودش رو ازبغلم بکشه بیرون، کنار گوشم نعره کشید:
- آره اگه پاک کردن نجاست قتله؟ من میخوام جانیترین آدم دنیا بشم.
زورم به محسن نمیرسید، فریاد زدم:
-از اینجا گم شو، گم شو، چی ازجونمون میخوای؟!
نگاهم به صورت محسن بود که بدجورعصبی بود:
-محسن منم پــروا، به خودت بیا...
جیغ کشیدم:
-محــسن؟! بیبی یه کاری بکن، تو روخدا.
محسن منو کنار زد:
ناباورانه به دستهای خالیم خیره شدم، که بیبی عصاش رو بالا برد و روی سرشانهی محسن که داشت باعجله دنبال اون زنیکه میدوید پایین آورد.
باصدای گرفتهای جیغ کشیدم که صدام بین فریاد پر درد محسن گم شد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم محسن ناباورانه برگشت و به بیبی زل زد، چشمهاش کاسهی خون شده بود، ترسیده بودم، ولی به طرف محسن قدم برداشتم، که محسن غرید:
-زنیکهی هرجایی اگر فکر کردی از دستم در رفتی کور خوندی، فکر نکن که هر وقت از سرویس دادن به مردا خسته شدی، سر خرت رو کج کنی بیای این طرفا، وگرنه خودم جرت میدم حرومی، دفعهی دیگه توی این محله نبینمت.
دستهام از شوک حرفهای محسن روی هوا مونده بود، اون زنیکه که یکی ازبچههاش روبغل کرده بود، بانگاهی به پشت سرش قدمهاش رو تندتر کرد.
محسن هم دلخور به بی بی نگاهی کرد و با عصبانیت و نفسهای بلند و کشیده از کنارمون گذشت.
گوشهی سالن نگاهی به در اتاق محسن کردم، زانوهام رو بغل کرده بودم، سرنوشت شوم من دست به گریبان اطرافیانم شده، وجودم درب و داغونه، این سختی پایان نداره.
فکر محسن داشت مثل خوره وجودم رو میخورد دلم بدجور گرفته بود، فکرم بدجور درگیر محسن بود، اگر بخاطر من دستش به خون آلود میشد چه خاکی به سرم میکردم؟
سرمو بین دستهام گرفته بودم، که صدای بیبی منو ازفکر بیرون کشید:
-جانم بیبی چیزی گفتی؟!
بیبی آروم ولی کمی عصبی میگوید:
- کجا رفته بودید، دلم هزار راه رفت.
سریع به طرفش رفتم، با اخم به من نگاه کرد و غر زد:
-چرا منه پیرزن رو توی هول والا میزارید با این کاراتون.
سرمو پایین انداختم:
-شرمنده بیبی هر جا هستم این بد قدمی من گرفتار همه میشه.
بیبی اخم درهمی کشید:
-بس کن این حرفا رو، برو یه سر به محسن بزن ببین طوریش نشده باشه.
سرم رو دوباره توی دستام گرفتم:
-مگه نمی شناسیش بیبی، اون تا چند روز دیگه اینطوریه، چرا اونو زدی بیبی اون فقط بخاطر من داشت یقه جر میداد، بیچاره محسن که پاسوز من و اقباله نحسم شده.
بیبی عصاش رو کوبید روی زمین:
- اینقدر این حرفا رو به خورد خودت دادی که باورت شده.
لبخند تلخی زدم، نگاهم به جعبهی جیگرها افتاد، یاد غرغرای محسن که میگفت:"از گشنگی داره میمیرم" افتادم...
که یکدفعه در اتاق محسن باز شد، سریع بلند شدم و نگران بهش نگاه کردم، لبخندی زد، لباسهاش رو عوض کرده بود، لبش میخندید اما درونش طوفانی بود.
محسن با صدایی که از فریاد زیاد دو رگه شده بود میگوید:
- چتون بابا انگار آدم ندیدید، آخرش این جیگرا یخ بستن.
جلوی صورتم بشکنی زد:
-کجایی، بدو سفره رو بیار، ازگشنگی هلاک شدم.
لبخند تلخی زدم:
-چشم قربونت برم.
محسن شانه بالا انداخت و ابروهاش رو بالا داد و برای عوض کردن جو، تخس میگوید:
- میگم بی بی دلت اینقدر برای کتک زدن من تنگ شده بود، هـان؟!
بی بی برگشت و با عصاش به شوخی آروم به پاشنهی محسن زد.
داد محسن به هوا رفت و پای راستش رو گرفت و با اون پاش بپر بپر میکرد:
یه لنگه پا روی پاش میپرید، من نگران بطرفش رفتم، با صدای لرزانی گفتم:
-محسن چی شد؟! خوبی؟