بدنم عرق سرد میکرد، چند ثانیه طول کشید تا تن خستهام روسرپا کردم وتنم رو محکم روی پاهای لرزانم نگه داشتم.
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچهی این طرف واون طرفش افتاد.
بیتفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنیکه به بدبختیهام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگهاش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بیبی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بیبی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.
حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماسوار نالید:
-تو روخدا پـر..
که ادامهی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کاسکت کوبید تخت سینهاش و..
#کپیممنوع⛔